من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند

چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند
Why men lie & women cry
کتاب چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند
نوشته: باربارا پیز[کتابها] , آلن پیز[کتابها]
ناشر: آسیم[کتابها]
ترجمه: نسرین گلدار[کتابها] , ناهید رشید[کتابها]
شابک: 964-8351-71-6
تعداد صفحات: 354
کد کتاب در بخوان: 1105088
اطلاعات چاپ: قطع رقعی/ مصور - 1384
قیمت پشت جلد: 34000
قیمت خرید از سایت: 34000
:درباره کتاب


در این کتاب در می یابید:
چرا زنان غر می زنند و مردان می نالند؟
چرا مردان مرتب راه حل ارائه می دهند و نصیحت می کنند؟
چرا زنان بسیار حرف می زنند و می خواهند تمام جزئیات را بدانند؟
چرا مردان مرتب با دستگاه کنترل از راه دور کانال های تلویزیون را عوض می کنند؟
چرا به نظر می رسد زنان هرگز به اصل قضیه نمی پردازند و حاشیه می روند؟
چرا مردان به خاطر خرید رفتن داد و بی داد راه می اندازند و غر می زنند؟
چرا زنان همیشه می خواهند درباره ی مشکلات خود حرف بزنند؟
چرا مردان همیشه حق به جانب هستند؟
چرا زنان مبالغه می کنند؟
چرا مردان چیز زیادی درباره ی زندگی دوستانشان نمی دانند؟

:فهرست مطالب

یادداشت مترجمان
مقدمه
فصل 1: غر زدن - وقتی یک نفر ول کن ماجرا نیست
فصل 2: هفت عمل مردان که زنان را به جنون می کشاند
فصل 3: چرا زنان گریه می کنند - خطرات باج های عاطفی
فصل 4: نظام محرمانه ی امتیازدهی زنان - چگونه روزگار مرد...
فصل 5: هفت راز بزرگ مردان
فصل 6: آن روی سکه - مادر شوهر
فصل 7: روش هاس اسرارآمیز زنان در کاربرد کلام
فصل 8: جذابیت
فصل 9: «آیا با این سر و وضع جدید می توانم...
فصل 10: وقتی شکارچی کمانش را می آویزد و بازنشسته می شود

زنان خوب به آسمان می روند زنان بد به همه جا

یکی از جالب ترین کتاب هایی در حیطه روانشناسی و مشاوره در خصوص زنان مطالعه کرده ام. ضمن معرفی کتاب خواندن آن را به زنان  فهمیم و نجیب ایران زمین توصیه می کنم.


موضوع: زنان - روان شناسی

نویسنده: اوته ارهارت
مترجم: پدرام پورنگ
ناشر: نسل نواندیش
نوبت چاپ: یازدهم
تعداد صفحات: 296 صفحه

 

زنی که...

زنی که خداوند او را پیکری زیبا و روح نواز بخشیده است، راستی ای است هم زمان، گشوده و راز آمیز...


او را تنها با مهر می توان دریافت و تنها با پاکی می توان لمس کرد. و همین که بخواهیم چنین زنی را وانماییم، گویی چون بخار رنگ می بازد و ناپدید می شود...

زنی را می شناسم من...


زنی را می شناسم من
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست
 
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین  پرسد:
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد
 
 زنی  با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست
 نگاه سرد زندانبان
 
  زنی را می شناسم من....
  
زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
  
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که  یک باره نگویندش
 چه بد بختی ، چه بد بختی
 
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه
 
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است
 
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که بسه
 
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده
 
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 
 سراغش را که می گیرد
 نمی دانم؟
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
 
زنی را می شناسم من
  زنی را....
                        «سیمین بهبهانی»
                     شنبه ۸ خرداد ۱۳۸٩

جهل و دانایی

در جهان تنها  یک  فضیلت وجود  دارد و آن  آگاهی  است 
و  تنها  یک  گناه و  آن  جهل  است    عارف بزرگ -مولانا
 
In the world there is only one virtue and it is knowledge.
And only a sin of ignorance
great Sufi - Rumi

نقبی به کتاب

سالهای مدیدی بود که دیگر رمان نمی خواندم. شاید ایده آل گرایی من، که بسیار زندگی ام را تحت شعاع قرار  می داد را در گرو رمان هایی میدیدم که خواندن ان ها بخش انکار ناپذیر زندگی من شده بود...

...

اکنون پس از سالهای بسیار طولانی رمانی را از قفسه کتابخانه ام برداشتم و خواندم...بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. باورم نمیشد. چطور سالها این کمتاب را بدون مطالعه در قفسه ی کتابخانه گذاشتم تا خاک بخورد؟

.

.

.

من احساسات زیبای مردانه و زنانه ای که به این زیبایی در کتاب توصیف شده تحسین می کنم. دوباره لبریز از احساسات گمشده ای شدم که سالهاست ان را در خودم گم کرده و نشانی از آن نمی یافتم.

.

.

.

راستی؟ چرا قفسه ی کتابخانه ام پر شده از کتابهای علمی؟؟؟چرا تا این حد خودم را از دلبستگی ها ووابستگی های خودم دور کردم؟؟؟؟

.

.

.


کتاب " clima" اثر آندره مورآ تحت عناوین مختلف: " مستی عشق" ،"کلیما یا سایه خوبان" ،"افسانه عشق" و"در وادی های عشق" در سال های مختلف ترجمه و منتشر شده است.


در وادیهای عشق

مورآ در سال 1928 با خلق این رمان بسیار زیبا موفق شد خوانندگان زن زیادی را جذب کتاب خویش کند. کتاب شامل دو بخش می باشد:

بخش نخست: روای آن"فیلیپ مارسونا"خطاب به زن جوانی که قرار است همسر دوم او شود. راوی از عشق زاید الوصف و خاصی که نسبت به همسر خویش داشته سخن می گوید و حسادت هایی که پایه های زندگی شان لرزاند و از هم پاشیده ساخت.

بخش دوم: راوی بخش دوم داستان "ایزابل دو شورنی" خطاب به فلیپ مارسونا است. در اینجا احساسات زیبا و سرکشانه و ظریف زنی به همسر خود،چنان توصیف شده که هر زنی با خواندن آن از اینهمه سلیس بودن بیان در ابراز احساسات زنانه هیجان زده می شود.


خواندن این رمان بسیار زیبا را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم.

اولین روز کاری سال 91

امروز اولین روز کاری من در سال 91 بود...باز روزکاری من توام بود با بارش باران...البته نه باران خیلی تند...ملایم و مهربان...

روز سختی بود ...حدس میزدم تعداد محصل ها کمتر از معمول باشه. روزهایی از این دست همیشه برام ملال آوره...

بهر حال روز کاری ام آغاز کردم. برای خودم زیاد دعا کردم تا سال کاری خوبی در انتظارم باشه...

حوصله نوشتن ندارم!

تسخیر روح

ای روح زیبا و تشنه ی فضای آرزوهایم، ای که احساساتم را که چون تخمه های گل زیر برف ها خفته بودند، بیدار ساختی و حواسم را چون نسیمی دلکش که نفس های چمنزار را به همراه می آورد، به خود گرفتی و چون برگ درختان به جنبش در آوردی.


اگر جامه زمینی به تن داری، بگذار تا ترا ببینم.

واگر درجهان بالایی، پلک هایم را فرو بند تا تو را در خواب بینم.


بگذار تو را در خویش کشم و اوایت را بشنوم

وپرده ای را که همه ی هستی ام را در برگرفتهاز هم بدر
و کالبدی که بُعد خدایی ام را فرو پوشانده، ویران ساز
اگر در آسمان ها جا داری
مرا بالهایی ده که سویت پرواز کرده و تورا در بلندی ها دیدار کنم.
و اگر از دوشیزگان جنی هستی
بر دیدگانم دستی کش و آن را جادویی بخش
تا با تو به جهان پر رمز و راز فرشتگان پرواز کرده و نهفته های آن را دیدار کنم.
دستان ناپیدایت را بر قلبم گذار
و اگر شایستگی دنبال کردنت را دارم
تسخیرم کن...


(جبران خلیل جبران)

مادر و فرزند

در کلبه ای دور افتاده، زنی رانده شده بر بستر بیماری افتاده بود و کودکش را که در قنداقی کهنه پیچیده بود، بر سینه ی آتشینش می فشرد. زن جوانی که سرنوشتش بینوایی و نگون بختی بود و آدمیان او را وانهاده بودند.


هیاهوی مردم که در خیابان ها فرو نشست، زن بینوا همدم کوچکش را که خدایانِ آن شب تاریک برایش فرستاده بودند تا بی کار و گرسنه گرفتار این جهان شود، در اغوشش گرفت و پس از آن که به چشمان درخشانش نگاهی افکند گریه ای تلخ سرداد. گویی می خواست او را با اشک های نیم گرمش غسل تعمید دهد.

با آوازی که سنگ ها نتوانستندش شنید، به نوزاد گفت:


"ای جگر گوشه  ی مادر!چرا از جهان ارواح به این دنیا امدی؟ برای آن که یار زندگی تلخ من باشی؟

آیا به ناتوانی ام دل سوزاندی؟

چرا فرشتگان  و آسمانی چنان فراخ را رها کردی

و به تنگنای این زندگی پر از درد و تیره روزی

پای نهادی؟

ای فرزند یگانه ام، افسوس که جز اشک و آه چیزی ندارم که پیشکشت سازم. آیا به جای شیر اشک توانی مکید؟

آیا آغوش زمختم را به جای جامه های نرم می پذیری؟

نوزاد جانوران علف می خورد و شب ها در کنار ایشان آسوده می خوابد و جوجه ی پرندگان دانه بر می چینند و شادمان میان شاخه ها می آساید.

اما تو ای فرزندم جز افسوس و ناتوانی من چه بهره ای داری؟"


در همین دم کودک خود را سخت به سینه ی مادر فشرد. گویی می خواست پیکر هر دوی ایشان یکی شودوچون دیدگانش را بسوی آسمان بلند کرد مادر فریاد برآورد:

"پروردگارا ! با ما مهر بورز..."


ابرها که از ماه کناره گرفتند

پرتوهای لطیف ماه از پنجره آن خانه گلی گذشته

و بر پیکره های خاموش مادر و فرزند فرو ریختند.


جبران خلیل جبران

دوریس تریتز (الکساندرا) Doris Treitz

خانم الکساندرا در تاریخ 19 می 1942 در   Heydekrug  آلمان_یکی از شهرهای غرب آلمان_ متولد شد. Alexandra Zigeunerjunge
در بیست سالگی ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد.الکساندرا خیلی زود در عرصه هنر-خوانندگی_ خودنمایی کرد و اوج گرفت. هر چند مرگ زود هنگام وی(سن بیست هفت سالگی) موجب شد نتواند فرصت کافی برای مشهور شدن در عرصه ی جهانی دست یابد.

خود من وقتی در نت دنبال زندگینامه اش جستجو کردم در هیچ سایت فارسی زبان نتوانستم اطلاعات جامعی از وی به دست بیاورم.(اصلا اطلاعاتی در سایت فارسی زبان نبود)،جز اطلاعات اندکی که از سایت های خارجی استخراج کرده ودر اختیار شما قرار  می دهم.

منتخبی از آهنگ های خانم الکساندرا شامل:
Zigeunerjunge (Tzigane)
Sehnsucht (Das Lied der Taiga)
Illusionen
Grau zieht der Nebel (Tombe la Neige)
Was ist das Ziel?
Die anderen waren schuld
Those were the days
Ja lubljú tebjá
Der Traum vom Fliegen
Im sechsten Stock
Accordéon (franz)
Mein Freund der Baum
Schwarze Balalaika
Auf dem Wege nach Odessa
Das Glück kam zu mir wie ein Traum
Am großen Strom
Kleine Anuschka
Wenn die letzten lila Astern blühn
Es war einmal ein Fischer
Duscha, Duscha
La taiga (franz)
Was sind wir Menschen doch für Leute
Schwarze Engel
صدای هر چند خش دار و اندکی بم خانم الکساندرا در وهله ی اول چندان گوش نواز به نظر نمی رسد اما وقتی بیشتر گوش می کنی نوعی صمیمت  و اقتدار زییایی در آن موج میزند که مرا به سمت خود کشاند. البته آنچه می نویسم نظر غیر کارشناسانه و کاملا سلیقه ای من هست. ترانه مورد علاقه من

zigeunerjunge هست.


خانم الکساندرا  در 31جولای 1969 زمانیکه برای یک سفر کاری همراه با مادر و فرزند خود با اتوموبیل شخصی عازم هامبورگ بود، با ماشینی بزرگ تصادف می کند و آنی میمیرد. گویا شواهد حاکی از آن بود که اتوموبیل مرسدس شخصی  ایشان دستکاری شده بود. اما هرگز اثبات نشد. مراسم تدفین او با حضور 3000 نفر برگزار شد.

بیوگرافی وی توسط یک نویسنده به نام Marc Boettcher به تحریر در آمد. او به علت جستجوی مرگ الکساندرا مخالفان زیادی پیدا کرد.


برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید به سایت های زیر مراجعه فرمایید:

http://en.wikipedia.org/wiki/Alexandra_%28singer%29

http://www.zigeunerjunge.com


مرد و زن

مرد و زنی کنار پنجره ای رو به بهار، نزدیک هم نشسته بودند

زن گفت:" تو را دوست دارم. تو همواره زیبا و پولدار و خوش پوش بوده ای."


مرد پاسخ داد:"من نیز تو را دوست دارم. تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای."


اما زن با ترشرویی از او روی برگرداند و گفت:

"آقای محترم...مرا تنها بگذار...همین حالا! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد. من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت، و مادر فرزندان آینده ات باشم..."


بدینگونه آن دو از هم جدا شدند.


مرد به خود گفت:" بنگر که رویای دیگری غبار شد."

و زن گفت:" خوب شد...چه مردی بود که مراغبار و رویا می شمرد؟"



جبران خلیل جبران

تپش ترانه

دو روح وابسته به دیار ستارگان

به دیدار یکدیگر آمدند در آسمان

و دیده بهم دوختند

خاموش و بی زبان


مرد آواز نمی خواند

اما گلوی آفتاب سوخته اش

از ترانه می تپید


و زن ایستاده بود

و رقص شاد اندام هایش را

در خود نهفته داشت...


جبران خلیل جبران

دل

از شبنم عشق خاک آدم گِل شد

شوری برخاست فتنه ای حاصل شد

صد نشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره از آن چکید و نامش دل شد


ابو سعید ابوالخیر

آلا پوگاچوا

 آلا پوگاچوا یکی از معدود خوانندگانی است که علاقه ی عجیبی به صدایش دارم. هر چند آهنگ زیادی از این خواننده ی بسیار خوش صدای روسی ندارم، اما همین چند آهنگ کفایت می کنه تا برای من صدایش جلوه زیباترین و آسمانی ترین صدا باشد. 


بیوگرافی  آلا پوگاچوا


Alla Pugacheva - V Peterburge groza


آلا پوگاچوا (به روسی: Алла Пугачёва) زادهٔ ۱۵ آوریل ۱۹۴۹ در مسکو خواننده و هنرپیشهٔ اهل روسیه است. پوگاچوا فعالیت هنری‌اش را از سال ۱۹۶۵ آغاز کرد که تابه‌امروز ادامه دارد.


او با صدای متزوسوپرانو و اجرای پر احساس و صادقانه‌اش، از لحاظ فروش آلبوم‌ها و محبوبیت عمومی در شوروی سابق به یک نماد تبدیل شد. پوگاچوا در سال ۱۹۹۱ لقب افتخاری «هنرمند خلق در اتحاد جماهیر شوروی» را دریافت کرد.

با توجه به شهرت زیاد پوگاچوا زندگی خصوصی او بیشتر مواقع مورد توجه مردم و موضوع بحث نشریه‌های کشورش بوده‌است. در این میان دو موضوع وزن بالای او و روابط عاشقانهٔ پنهانی‌اش بیش از بقیه مورد توجه مطبوعات بوده‌اند. اما این حرف و حدیث‌ها خدشه‌ای به محبوبیت پوگاچوا وارد نکرده‌اند و او بارها نشان داده که از بی‌پرده سخن گفتن دربارهٔ زندگی خصوصی‌اش ابایی ندارد.

با این‌که پوگاچوا بارها نشان‌های افتخار مختلف را از مقامات عالیرتبهٔ سیاسی کشورش دریافت کرده، صراحت لحن و شیوهٔ بیان‌اش در بعضی موارد همسو با انتظارات آن‌ها نبوده‌است. برای مثال در کنسرتی که در روز مرگ هوشی‌مین برگزار شد خطاب به حضار گفت: اخماتو باز کن! ممکنه هوشی‌مین مرده باشه، ولی من هنوز زنده‌ام! صحبت‌های اینچنینی طبق روال آن سال‌ها، زمینهٔ اعلام اتهام علیه فرد را مهیا می‌کردند با این حال مقامات روسی به جای عکس‌العمل نشان دادن به حرف‌های پوگاچوا سکوت کردند و تا به‌حال واکنشی به او نشان نداده‌اند. پوگاچوا در سال ۲۰۰۹ و در روز تولد ۶۰ سالگی‌اش نشان درجه سوم «شایستگی برای میهن» را از دمیتری مدودف دریافت کرد.

قمار زندگی

تام استاپارد، نویسنده شهیر تئاتر اهل چک معتقداست:

"زندگی قماریست با احتمال باخت بسیار بالا، اگر قرار به شرط بندی بود کسی شرط نمی بست."


.

.

.

 هرگز تصورنمی کردم روزی برسد که من، یک تنه بخواهم از پس  سونامی وحشتناک یک زندگی برآیم. روزی برسد که من بخواهم تنها از عهده تعداد زیادی مهمان برآیم.

.

.

.

دیشب کلی مهمان داشتیم. خونه می جوشید.خدا رو شکر همه چیز عالی بود_اینو از طرف خودم نمیگم_اعتقاد مهمانان عزیز بود.

خوشحالم که موجب خوشحالی بچه ها شدم.

...

هربارت فیلسوف آلمان هم معتقداست:

"برای پیروزی در زندگی دل به دریا می باید زد. اما آن که دل به دریا می زند می باید یقین داشته باشد که لااقل در این قمار چیزچندانی نمی بازد...


این یعنی چی؟

یعنی به نوعی تایید همون جمله ی آقای استاپارد. اما به نوعی  امیدوارتر و زاویه نگاه مثبت تر.

 همه ما می خواهیم به نوعی زندگی کنیم... بی  قمار  و یا حتی اگر قمارباز قهاری باشیم.

فقط دعا کنیم که چیز چندانی را نبازیم...

.

.

.

ببخشید اگر جملات  مطلبم ظاهرا به هم ارتباط نداشتند اما یقینا می خواستم مطالبی را عنوان کنم که نشد. این خود سانسوری موجب آشفتگی متن شد.