من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

گزیده‌ای از اشعار «کارل ون بری»

دعا


و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
 
من نمی‌خواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
 
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعله‌ی ِ  زبان ِ  غریبش...

 دعا
و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
 
من نمی‌خواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
 
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعله‌ی ِ  زبان ِ  غریبش
 *****************
 
 تحسین
ساعت‌ها،
دقیقه‌ها و ُ ثانیه‌ها
هنوز هستم و ُ نفس طلوع را می‌توانم
بوئید
مثل امواج روی ِ پاهایم که تنها نفس ِ ممکنست
از سالهای ِ پیر و دور
بی شک ارجت خواهم نهاد،
فراموشی –
انتظاری که
آب را از من دریغ نمی‌کنی. 
 *****************

 

 پیری
برای پیر شدن
باید سرباز چینی پیری بود
 سوی غرب، اینجا در سرزمین غروب و ُ کنایه
پیرها یا مضحکند یا بر سر ِ راه ایستاده اند،
با سکون ِ دلمشغولی‌های ساکتشان
پنج حالت ِ درد آور
چهار دلیل ملال آور
آه بودائی
ساده‌ت را ز مرگ ِ سنگین -
اینجا واژه ای برای چیدن هست
کافیست کناری بایستی و ُ بگذاری زندگی آهسته
از لای پنبه لباس ملیجک سر بیرون بر آورد
و خوشا شاعر چینی که هنگام رفتن گفت:
قبل از رفتنم رودِ پائیز را اتنظار می‌کشم
چه،  سایه ام هنوز بر ساحلی می‌افتد که
روزی از آن ِ من بوده ست. 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد