«من مرده ام اما میدونم مرده ها اینجوری نیستن»
مرده ها میتونن بخوابن
اونا نمیتونن بلند شن و از جا بپرن
اونا زن ندارن.
چره سفیدش
مثل یه گُل
از تو یه پنجره بسته بالا میاد و
منو نگاه میکنه.
پرده یه سیگار میکشه
و یه شب پره میمیره
تو تصادف بزرگراه
همونطوری که من سایه دستهام رو
وارسی میکنم.
یه جغد، واسه من زنگ میزنه
به اندازه یه ساعت کودک
بیا بیا
میگه مث اورشلیم که هل داده میشه
پایین سمت راهروهای تو در توی کثیف.
گراسِ پنج صَبح توی دماغه
توی سو صدای هواپیماهای جنگی و دره ها
توی نور متجاوزی که پرورش میده
پرنده های فاشیست رو.
لامپ رو خاموش میکنم و رختخوابم رو میارم
کنار اون، فکر میکنم من اونجام
صدای نامفهوم یه تشکر سرخ فام
همونطوری که پاهام رو میکشم
تو طول تابوت
میپرم تو و شناکنان دور میشم از
غوک ها و بخت ها
فروتنان وارثان زمیناند
اگر من پشت این ماشین تحریر عذاب میکشم
تصور کنید اگر بین کاهو چینان سالیناس بودم چه حالی داشتم
به مردانی فکر میکنم که در کارخانهها میشناختم
هیچ فراری نداشتند
خفگی وقت زندگی کردن
خفگی وقت خندیدن
به باب هوپ یا لوسیل بال
هنگامی که دو، سه بچه توپ تنیس به دیوار میکوبیدند
بعضی خودکشیها هیچ وقت ثبت نمیشوند
سوختن در آب، غرق شدن در آتش.
برگردان پیمان خاکسار
«همین طور که شعرها پیش میروند »
همین طور که شعرهایت پیش میروند تا به هزارتا برسند
می فهمی که خیلی کم آفریده ای.
شعرهایت همه شدهاند وصف باران و نور خورشید و
ترافیک خیابان و شب و روزهای
یک سال و چهره ها.
ترک کردن همه اینها که بسیار ساده تر از زندگی کردنشان
خواهد بود، الان نوشتن یک خط بیشتر
درست مثل همین پخش آهنگ پیانوی مردی است از رادیو،
بهترین نویسندهها اغلب
بسیار کم گفتهاند و
بدترینشان
اوه، تا دلت بخواد.
برگردان یگانه وصالی