دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشتهاست.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوبارهئى خُرد از میان سنگهاى سائیده و عبوسش به نرمى رواناست نگاهىبیافکنم.
باید
در سایه خواب آلوده بَکولهزار جستوجوکنم، آنجا که کبوتران در لانههاشان
قوقو مىکنند و آواز خلخالهاى پریان در آرامش شبهاى ستارهئى
بهگوشمىرسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمهگر جنگل خیزران که شبتابان
روشنى خویش را بهعبث در آن تباهمىکنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده
که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مىتواند به من بگوید که دزد خواب کجا
زندگى مىکند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگمبیفتد درس خوبى به او خواهمداد.
به آشیانش شبیخون خواهمزد که ببینم خوابهاى دزدى را کجا انبارمىکند.
همه را غارت کرده به خانه مىآورم.
دو بالَش را سخت مىبندم و کنار رودخانه رهاشمىکنم که با یکى نى در میان جگنها و نیلوفرهاى آبى، بهبازى، ماهىگیرىکند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادرانشان بنشینند، آنگاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمىکنند:
«حالا خواب که را مىدزدى؟»