من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

شعری از تاگور

دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغل‏گرفت و رفت از روستاى همسایه آب‏بیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى به‏سرآمده بود، و اردک‏ها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شده‏بود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبه‏استان ایستاده‏بود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشته‏است.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوباره‏ئى خُرد از میان سنگ‏هاى سائیده و عبوسش به نرمى روان‏است نگاهى‏بیافکنم.
باید در سایه خواب آلوده بَکوله‏زار جست‏وجوکنم، آنجا که کبوتران در لانه‏هاشان قوقو مى‏کنند و آواز خلخال‏هاى پریان در آرامش شب‏هاى ستاره‏ئى به‏گوش‏مى‏رسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمه‏گر جنگل خیزران که شبتابان روشنى خویش را به‏عبث در آن تباه‏مى‏کنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مى‏تواند به من بگوید که دزد خواب کجا زندگى مى‏کند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگم‏بیفتد درس خوبى به او خواهم‏داد.
به آشیانش شبیخون خواهم‏زد که ببینم خواب‏هاى دزدى را کجا انبارمى‏کند.
همه را غارت کرده به خانه مى‏آورم.
دو بالَش را سخت مى‏بندم و کنار رودخانه رهاش‏مى‏کنم که با یکى نى در میان جگن‏ها و نیلوفرهاى آبى، به‏بازى، ماهى‏گیرى‏کند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادران‏شان بنشینند، آن‏گاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمى‏کنند:
                «حالا خواب که را مى‏دزدى؟»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد