من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

دو شعر از ارنست یاندل

در خواب
 
به درختی برخورد
زیر آن خانه اش را ساخت
از درخت عصایی تراشید
عصا سرنیزه اش شد
سرنیزه تفنگش شد
تفنگ توپخانه اش شد
توپخانه بمبش شد
بمب بر خانه اش فرو افتاد و
درخت را از ریشه درآورد
و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد
اما بیدار نشد...
 
هفت بچه!
 
بالاخره شما چند تا بچه دارین؟
- هفت تا!
دو تا از زن اولم
دو تا از زن دومم
دو تا از زن سومم
و یک بچه ی خیلی خیلی کوچک هم از خودم دارم! 
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد