بزرگ و خاموشتا سرحّد ِ زانو، ستونهای پُل، از زمین بالا آمدهاند.
جدا شده با بوتهها و درختان جوان.
زمان از آنها سلب شده.
صداهایی بلند، از دور دست ، خلاء خانه را ا نباشته میکند.
آوریل، دستمالهای سبز را بر روی چوب می آ ویزد.
12 کبوتر، آنگاه که به آنان نزدیک میشوم،
با بالهایی سنگین از لابهلا ی شاخهها بالا میروند.
چند َپر میشکند. و بعد پَر را داخل قبر میکنم.
بهخاطر اینکه روح را با خود ببرد.
همهی اینها را درنامه یی که از تو دریافت کردم خواندم.
چنین کلماتی میشناختند، سکوتت را.
آنها دوباره، راهی را در بینهایت گشودند.
و بهخاطر همین – که آتش فتهها می سوخت.
چشمهایت، موهایت، دستهایت،
هنوزم آنها را احساس میکنم که در دستانم جای گرفتهاند.
چونان بزرگ و خاموش، آنگاه که به تو چشم دوختم.
احساس آن را دارم که هنوز موهایت در دستانم جای گرفته.
بزرگ و خاموش، زمانی که به تو چشم دوخته بودم.
برگرفته از کتاب «پایان آرام برف»، چاپ 2005. آخن / آلمان