من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

ترانه بهار از فِدِریکو گارسیا لورکا

بهار در شعر اسپانیا
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون می‌زنند بچه‌ها
گرم پراکندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساکت کوچه
سکوتی تکه‌تکه شده از خندۀ اسکناس‌های نو
در مسیر عصر
از بین گل‌های باغ عبور می‌کنم
و در راه می‌گذارم
                     اشک غمناکم را
روی تنها تپۀ روستا، گورستان
مثل زمینی کشت‌شده با بذرهای جمجمه
سروها انبوه شده‌اند
مثل سرهایی بزرگ
توخالی و پوشیده از گیسوانی سبز
متفکر و پردرد به افق می‌نگرند
فروردین الهی!
که می‌آیی سرشار از خورشید و زندگی،
گلستان جمجمه‌ها را
پر از طلا کن!
                             
فِدِریکو گارسیا لورکا

شعر شب
چیزی برای ترسیدن نیست
تنها باد است
که سر به شرق چرخانده ؛
تنها ماییم:
پدرت: تندر،
مادرت: باران.
در سرزمین آبها
با ماه‌ای چون قارچ
بژ رنگ و نمناک ؛
کنده درختان غرقه شده
و مرغانی بلندبالا
که شنا می‌کنند.
جایی که خزه
می روید
بر تمام سطوح درختان
و سایه ات
سایه تو نیست ؛
بازتاب توست.
پدر و مادر حقیقی ات
ناپدید می‌شوند
وقتی پرده می‌پوشاند
در را.
ما آن دیگرانیم،
کسانی از زیر برکه
که خاموش
کنار تخت تو می‌ایستیم
با سرهایی از جنس تاریکی.
باید بیاییم و بپوشانیم ات
با جامه پشمین سرخ
با اشکها و پچپچه‌های دوردست مان.
تو در آغوش باران
- ننوی خنک خواب ات-
تکان می‌خوری
آنگاه که ما
مادر و پدر شبانه ات،
انتظار می‌کشیم
با دستانی سرد و
فروغی مرده،
در می‌یابیم
که تنها سایه‌هایی لرزانیم
فروافتاده از یک شمع،
در این پژواک
که تو
بیست سال دیگر

خواهی شنید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد