مرد و زنی کنار پنجره ای رو به بهار، نزدیک هم نشسته بودند
زن گفت:" تو را دوست دارم. تو همواره زیبا و پولدار و خوش پوش بوده ای."
مرد پاسخ داد:"من نیز تو را دوست دارم. تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای."
اما زن با ترشرویی از او روی برگرداند و گفت:
"آقای محترم...مرا تنها بگذار...همین حالا! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد. من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت، و مادر فرزندان آینده ات باشم..."
بدینگونه آن دو از هم جدا شدند.
مرد به خود گفت:" بنگر که رویای دیگری غبار شد."
و زن گفت:" خوب شد...چه مردی بود که مراغبار و رویا می شمرد؟"
جبران خلیل جبران
سلام وب زیبایی داری ...
ممنون میشم از وب منم دیدن کنید
امیدوارم که خوشت بیاد
عجب حکایتی است بین ونوسی ها و مریخی ها!