من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

مرد و زن

مرد و زنی کنار پنجره ای رو به بهار، نزدیک هم نشسته بودند

زن گفت:" تو را دوست دارم. تو همواره زیبا و پولدار و خوش پوش بوده ای."


مرد پاسخ داد:"من نیز تو را دوست دارم. تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای."


اما زن با ترشرویی از او روی برگرداند و گفت:

"آقای محترم...مرا تنها بگذار...همین حالا! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد. من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت، و مادر فرزندان آینده ات باشم..."


بدینگونه آن دو از هم جدا شدند.


مرد به خود گفت:" بنگر که رویای دیگری غبار شد."

و زن گفت:" خوب شد...چه مردی بود که مراغبار و رویا می شمرد؟"



جبران خلیل جبران

نظرات 2 + ارسال نظر
عاشقانه جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.irlove.ir


سلام وب زیبایی داری ...
ممنون میشم از وب منم دیدن کنید
امیدوارم که خوشت بیاد

علی شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ق.ظ http://ansd.blogsky.com

عجب حکایتی است بین ونوسی ها و مریخی ها!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد