من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

مادر و فرزند

در کلبه ای دور افتاده، زنی رانده شده بر بستر بیماری افتاده بود و کودکش را که در قنداقی کهنه پیچیده بود، بر سینه ی آتشینش می فشرد. زن جوانی که سرنوشتش بینوایی و نگون بختی بود و آدمیان او را وانهاده بودند.


هیاهوی مردم که در خیابان ها فرو نشست، زن بینوا همدم کوچکش را که خدایانِ آن شب تاریک برایش فرستاده بودند تا بی کار و گرسنه گرفتار این جهان شود، در اغوشش گرفت و پس از آن که به چشمان درخشانش نگاهی افکند گریه ای تلخ سرداد. گویی می خواست او را با اشک های نیم گرمش غسل تعمید دهد.

با آوازی که سنگ ها نتوانستندش شنید، به نوزاد گفت:


"ای جگر گوشه  ی مادر!چرا از جهان ارواح به این دنیا امدی؟ برای آن که یار زندگی تلخ من باشی؟

آیا به ناتوانی ام دل سوزاندی؟

چرا فرشتگان  و آسمانی چنان فراخ را رها کردی

و به تنگنای این زندگی پر از درد و تیره روزی

پای نهادی؟

ای فرزند یگانه ام، افسوس که جز اشک و آه چیزی ندارم که پیشکشت سازم. آیا به جای شیر اشک توانی مکید؟

آیا آغوش زمختم را به جای جامه های نرم می پذیری؟

نوزاد جانوران علف می خورد و شب ها در کنار ایشان آسوده می خوابد و جوجه ی پرندگان دانه بر می چینند و شادمان میان شاخه ها می آساید.

اما تو ای فرزندم جز افسوس و ناتوانی من چه بهره ای داری؟"


در همین دم کودک خود را سخت به سینه ی مادر فشرد. گویی می خواست پیکر هر دوی ایشان یکی شودوچون دیدگانش را بسوی آسمان بلند کرد مادر فریاد برآورد:

"پروردگارا ! با ما مهر بورز..."


ابرها که از ماه کناره گرفتند

پرتوهای لطیف ماه از پنجره آن خانه گلی گذشته

و بر پیکره های خاموش مادر و فرزند فرو ریختند.


جبران خلیل جبران

نظرات 2 + ارسال نظر
بهرامی یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:33 ب.ظ http://puzkhand.blogsky.com

آه چه مطلب زیبایی از جبران

علی یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:37 ب.ظ http://seeyourinside.blogsky.com

سلام آرزو جان
مرسی از مطالبت. اما یک سوال؟! ببخشید البته ! شما حاضری یک اعتراف صادقانه کنی؟ سوال در وبلاگ هست ! منتظرت شما هستم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد