من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

دو شعر از"توماس ترنسترومر"

توماس ترنسترومر (Tomas Gösta Tranströmer) شاعر سرشناس سوئدی در سال 1931 در استکهلم متولد شد. اشعار این شاعر مطرح پس از جنگ جهانی دوم به شصت زبان زنده دنیا ترجمه شده اند. نگاه سورئال در آثار این شاعر مشخص و هویدا است. او در سال 2011 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات گردید. دو شعر «شور و نشاط» و «خط آهن» از میان اشعار او انتخاب و ترجمه گردیده است.



شور و نشاط
پس از روزی تاریک، آهنگ هیدن(1) را می نوازم،
و احساس گرمایی دستانم را فرا می گیرد
کلیدهای پیانو مهیا هستند
چکش های مهربان فرود می آیند.
نوای (موسیقی) دلنواز و پرشور، سبز و مملو از سکوت است
نوا می گوید: آزادی وجود دارد
و دیگر کسی به امپراتور مالیات نمی دهد.
دستانم را در جیب (هیدنم) فرو می برم
و چون مردی عمل می کنم که همواره درباره آن آرام است.
پرچم های هیدن را بر می افرازم.
پیام این است: ما تسلیم نمی شویم، اما صلح می خواهیم.
موسیقی خانه ای است شیشه ای ایستاده بر سراشیبی
صخره ها شناورند و غلتان.
صخره ها از میان خانه می غلتند،
اما هر قطعه شیشه هنوز کامل است.


خط آهن

ساعت دو صبح. شبی مهتابی.
قطار بیرون مرغزار توقف کرده است.
در دوردست بارقه های نوری
از شهری در افق سوسو می زنند.
تا وقتی که مرد در رؤیایی عمیق فرورفته است،
هرگز به یاد نمی آورد که آن جا بوده است
آن هنگام که دوباره به چشم اندازش بازگردد.
یا هنگامی که شخصی با بیماری دست و پنجه نرم می کند
که روزهایش همگی بارقه هایی سوسوزن
توده ای سرد و مبهم در افق هستند.
قطار کاملاً بی حرکت است.
ساعت دو. مهتابی غلیظ با ستارگانی انگشت شمار

زندگی کن

زندگی کن ولبخند بزن به خاطر آنهایی که ازنفست آرام می گیرند

و به امیدت زنده هستند وبایادت خاطره می سازند.

نمیدانم درزندگیت "بهترین" چگونه معنا می شود

من همان بهترین را برایت آرزومی کنم...

...

اینهمه شکستن سهم من نبود...دل به گریه بستن سهم من نبود

بدهکاریم به هم...

بدهکاریم به یکدیگر، به اندازه تمام دوستت دارم های ناگفته ای که پشت دیوار غرورمان مانده اند و ما آنها را بلعیده ایم تا نشان دهیم مرد هستیم...

تولدت مبارک

خورشید فرو خفته در ابرهای تیره و تار!

زلالیت آبی آسمان بی تلالو نورت همواره تاریک تر از شبان یلدایی است...

بتاب بر همه ی کسانی که آن پشت

پشت آن کوههای بلند

با نور و گرمایت جان می گیرند...

من اینطرف

در این تاریکی خوف آور

تسلیم تقدیرم...

تولدت مبارک...

این تبریک با بیانی ناقص  تقدیم به کسی که هرگز به من نیاز نداشت اما لطفش را از من دریغ نکرد.

امیدوارم سالهای سال مستدام و پایدار و شاد باشی.

تو به من خندیدی...

شعر زیبای حمید مصدق از زبان جوانی شیدا و پاسخ بی نظیر فروغ فرخ زاد از زبان معشوق او رو حتما خوندید. اما تا حالا به این فکر کردید که شاید باغبان پیر هم حرفی برای گفتن داشته...؟

 

شعر سروده حمید مصدق:

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

*****

پاسخ فروغ فرخ زاد:

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

*****

و اما ناگفته های باغبان:

من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

من گمانم این بود

که یکی بیگانه

- با دلی هرزه و داسی در دست -

در پی کندن ریشه از خاک

سر ز دیوار درون آورده

مخفی و دزدانه...

تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

غیر این سیب و درختان در باغ

به دلم بود هراسی که سترون ماند

شاخ نوپای درخت خانه...

و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

دختر پاکدلم، مستانه!

من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»

هان مبادا که برند از باغت

ثمر عمر گرانمایه تو،

گل کاشانه تو،

آن یکی دختر دردانه تو،

ناکسان، رندانه!

و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

بعد افتادن آن سیب به خاک...

بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در قلب من آرام آرام

خون دل می جوشد

که کسی در پس ایام ندید
باغبانی که شکست بیصدا، مردانه

قصد طلاق...

مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.

منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه ‌گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !

دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که می‌گی چیز بدی نیستند !!!!

مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس می‌کنم که دیگه این زن در شان من نیست!

منبع:saeedbizar.persianblog.ir


یادت ای دوست بخیر

یادت ای دوست بخیر

بهترینم خوبی؟

خبری نیست ز تو ؟

دل من می خواهد

که بدونی بی تو

که دلم اندازه دنیا تنگ است

می سپارم همه زندگیت را به خدا

خود را به که بسپارم ؟

وقتی که دلم تنگ است

پیدا نکنم همدل

دل ها همه از سنگ است

گویا که در این والی

از عشق نشانی نیست

گر هست یکی عاشق

آلوده به صد رنگ است


saeedbizar.persianblog.ir

همیشه

همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در آیینه اتاق
خیره میشوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده یی آخر ؟

یغما گلرویی

شرمنده ام...

شرمنده ام
گفته بودم
دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی تقویم را
ازش یشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد سکوت این سالها را
با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره دل دل این دل درمانده
تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر حدود تنهایی
بگذار که دفتر دریا هم
گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد

یغما گلرویی

با زکن پنجره را...

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو

صفحه ذهن کبوتر آبی ست

خواب گل مهتابی ست

ای نهایت در تو

ابدیت در تو

ای همیشه با من

تا همیشه بودن

بازکن چشمت را تا که گل باز شود

قصه زندگی آغاز شود

تا که از پنجره چشمانت

عشق آغاز شود

تا دلم باز شود

 

دلم اینجا تنگ است

دلم اینجا سرد است

فصلها بی معنی

آسمان بی رنگ است

سرد سرد است اینجا

باز کن پنجره را

باز کن چشمت را

گرم کن جان مرا

 

ای همیشه آبی

ای همیشه دریا

ای تمام خورشید

ای همیشه گرما

سرد سرد است اینجا

باز کن پنجره را

ای همیشه روشن

باز کن چشم به من

این روزهای بارانی...

این روزهای بارانی دلم در هوای زیباترین  روزهایی که می توانست باشد و نیست، در هوای پاکترین نفس هایی که می توانست کشید، زیباترین خاطرات که می توانست نقش گیرد و...

نیست....

به اندازه ی قطره قطره بارانی که این روزها اندکی از عطش و گرمای درونم را کاست انتظاری را تجربه کردم برای کشتن لحظه لحظه روزهایی که می توانست نباشد اما هست...

این روزهای بارانی

حتی عصرهای گرم و شرجی کنار دریا

فقط به کشتن دقایقی گذشت که باید بود، اما نبود...


ببار باران...


ببار...


صدایت بارشت شاید فریاد های در گلو خفته ی من باشد...

کنار پنجره به تماشایت می نشینم.


به یاد تمام روزهایی که باریدی و من نظاره گرت بودم...

دقایق اکنونم چقدر شبیه تمام دقایق زندگیم هست...

و

خواهد بود...

امشب که یاد من نیستی بگذار برایت ترانه ای بخوانم...

از آدمکی برفی که در حسرتت آب شد وتو چشمهای خیسش را به آستین پیراهنت دوختی....