من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

آرزو می کنم برایت...

آرزو می کنم در این واپسین روزهای سال، زیباترین غروب روتجربه کنی و در پس آن زیباترین طلوعی که بیانگر آغازی نو و سالی نو هست...

آرزو می کنم در این سال نو در کنار خانواده ات زیباترین دقایق رو داشته باشی...

آرزو می کنم تمام بدیها و تاریکی ها از تو و زندگی ات دور باشند.

آرزو می کنم سفرهای بی پایانت، پایان یابد و مامن و ماوایت راپیدا کنی و آرامش بگیری...

آرزو می کنم به شک ها و تردیدهایت پایان دهی و زیباترین انتخاب ها را داشته باشی...

آرزو می کنم دیگر هرگز هیچ چیزززززززززززززززززززززززززززی را پشت ابرها پنهان نکنی...

آرزو می کنم ............................

و آرزو می کنم شاد و سلامت باشی و لبانت همیشه پرخنده باشد...

حس شک...

رنج کشیدن رفیق دیرینه من...مانوسیم با هم...همدمیم و همراز یکدیگر...

باری...

رنج میکشم بخاطر بودن هایی که می توانست باشد و نیست...

رنج می کشم از حضور گرمی که می توانست جانبخش روح و جانم باشد و نیست....

رنج می کشم سایبانی  که می توانست از سوزاندن و سوختنم جلوگیری کند و نیست...

رنج می کشم از ایمانی که می توانست باشد و نیست...

رنج می کشم از اعتمادی که می توانست باشد و نیست....

رنج می کشم از اینهمه شک و تردید...

...

با اینهمه من درونیم، خود واقعی ام، از اینهمه احساس شک کردن به احساس تو بیزارند....


باورم نیست...

باورم نیست اینهمه تنهایی پررنج...

باورم نیست اینهمه دانه های نور را زیر ماه پنهان کردن...

باورم نیست نوازشهای دستی که آن را تنها نوازشگر روح و جانم می دانستم...

باورم نیست قلبی که هرگز مال من نبوده...

سرانگشت پر مهری که هیچوقت به اشارتی بر جسم و جان بیروح من به نوازش ننشست...

دستانی که روزی معبد عشق بود و اینک سایه سر کسانی که همیشه بودند و من نمی دانستم.

.

.

.

باورم نیست مرگ من...

باورم نیست نبودن تو....

باورم نیست ضجه های بی صدای من و بی اعتنایی ها بی نهایت تو


دل نیست کبوتر

از سر کـوی تو با دیـــده تر خواهم رفت
چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

من چه می دانستم؟؟؟

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند...!

حمید مصدق

یادداشتی از نلسون ماندلا

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.

ادامه مطلب ...

...

بخشش کنید اما نگذارید از شما سوء استفاده شود...

عشق بورزیداما نگذارید با قلبتان بد رفتاری شود...

اعتمادکنیداما ساده و زودباور نباشید....

گویه ای از کافکا

من پیوسته از تو گریخته ام و به اتاقم،کتابهایم،دوستان دیوانه ام و افکار مالیخولیائیم پناه برده ام.قبول دارم که کله شق بودم.اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی...
اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری،دوم آنکه من مقصرم و سوم با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی!!!

فرانتس کافکا

رها کن مرا....

رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده است یعنی رسیدن به این درک که برخی آدمها بخشی از سرنوگذشتتان هستندنه بخشی از سرنوشتتان....

اگر کسی...

اگر کسی بخواهد بخشی از زندگی شما باشد، حتما خواهد بود.

پس برای کسی که هیچ تلاشی برای ماندن نمی کند خودت را به زحمت نینداز تا جایی را برایش نگه داری....

آن هنگام...


آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن
پرنده در قفس .... زیبا نمی خواند
گرچه برایت تمام لحظه ها رانغمه خوانی کند
..بگذار برود
تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .صبور باش و رهایش کن
گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد
یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست
 

ادامه مطلب ...