من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

آنچه که شکست...

آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می‌دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه‌ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده‌ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...


مارگریت میچل

سیزده بدر؟؟!!!

سیزده بدر هم گذشت...

و من با خود می اندیشم آیا نحسی های سیزده زندگی من هم خواهد گذشت؟

پایانی خواهد  داشت؟

...

و من در سیزدهمین روز سال جدید آرزو می کردم حوادث ماههای آخر زندگیم بزرگترین دروغ سیزده زندگی من بود...و صبحی از خواب بر می خاستم  و میدیدم همه چیز یه کابوس تلخ بود و حقیقت نداشت...

رفت...

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!


"هوشنگ ابتهاج"

این خانه خالی است...

This room is bare
این خانه خالی است
This night is cold
این شب سرد است
We're apart
ما جدا افتاده ایم
and I'm growing old
و من پیر می شوم
But while we live,
اما وقتی زنده ایم
we'll meet again.
باز همدیگر را خواهیم دید
So then my love
پس آنگاه , عشق من
we may whisper once more
شاید باری دیگر نجوا کنیم
It's you I adore.
تویی که می ستایمت

Las Palabras de Amor

وقتی که می رفتی ...

وقتی که می رفتی ... بهار بود
تابستان که نیامدی ... پاییز شد
پاییز که برنگشتی ... پاییز ماند
زمستان که نیایی ... پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصل ها را به هم نریز ...

"عباس معروفی"

گویه ای از شل سیلور استاین

از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم
راه می روم
می گریزم
دور می شوم
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام....


شل سیلور استاین
‎‎از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم به جز راه رفتن!
راه می روم تا فراموش کنم
راه می روم
می گریزم
دور می شوم
دوست ام دیگر برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام!


شل سیلور استاین‎‎

"ماهکِ" من

به خیالم تعطیلات 92را طوری دیگر خواهم گذراند...

به خیالم این روزها میشود زیباترین روزهای زندگی سراسر تلخ و رنج...

آنقدر زیبا که تیرگی دیگر روزها رامی زدود از ذهن و دل و یادم...

به خیالم همه ی آن دلشوره ها و تشویش ها پایانی خواهد داشت با طلوع او...

نمی دانستم "ماهکِ" من در برابر لایتنهایی خلاء و تاریکی زندگی من آنقدر کم سو و کم نور است...

نمی دانستم "ماهکِ"من خورشید درخشان زندگی دیگریست....

...

"ماهکِ" من بدرخش...

تیرگی زندگی من وسیعتر و بسیط تر از آنست که نور تو ظلمتش را بزداید...

در آسمان خودت خورشید باش و بدرخش...

شاید روزی سلامی به آسمان تو خواهم داد...

برای تو...


برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان بشنود
برای تو و خویش،
روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.

(مارگوت بیکل - ترجمه آزاد احمد شاملو)