من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

سیزده بدر؟؟!!!

سیزده بدر هم گذشت...

و من با خود می اندیشم آیا نحسی های سیزده زندگی من هم خواهد گذشت؟

پایانی خواهد  داشت؟

...

و من در سیزدهمین روز سال جدید آرزو می کردم حوادث ماههای آخر زندگیم بزرگترین دروغ سیزده زندگی من بود...و صبحی از خواب بر می خاستم  و میدیدم همه چیز یه کابوس تلخ بود و حقیقت نداشت...

"ماهکِ" من

به خیالم تعطیلات 92را طوری دیگر خواهم گذراند...

به خیالم این روزها میشود زیباترین روزهای زندگی سراسر تلخ و رنج...

آنقدر زیبا که تیرگی دیگر روزها رامی زدود از ذهن و دل و یادم...

به خیالم همه ی آن دلشوره ها و تشویش ها پایانی خواهد داشت با طلوع او...

نمی دانستم "ماهکِ" من در برابر لایتنهایی خلاء و تاریکی زندگی من آنقدر کم سو و کم نور است...

نمی دانستم "ماهکِ"من خورشید درخشان زندگی دیگریست....

...

"ماهکِ" من بدرخش...

تیرگی زندگی من وسیعتر و بسیط تر از آنست که نور تو ظلمتش را بزداید...

در آسمان خودت خورشید باش و بدرخش...

شاید روزی سلامی به آسمان تو خواهم داد...

آرزو می کنم برایت...

آرزو می کنم در این واپسین روزهای سال، زیباترین غروب روتجربه کنی و در پس آن زیباترین طلوعی که بیانگر آغازی نو و سالی نو هست...

آرزو می کنم در این سال نو در کنار خانواده ات زیباترین دقایق رو داشته باشی...

آرزو می کنم تمام بدیها و تاریکی ها از تو و زندگی ات دور باشند.

آرزو می کنم سفرهای بی پایانت، پایان یابد و مامن و ماوایت راپیدا کنی و آرامش بگیری...

آرزو می کنم به شک ها و تردیدهایت پایان دهی و زیباترین انتخاب ها را داشته باشی...

آرزو می کنم دیگر هرگز هیچ چیزززززززززززززززززززززززززززی را پشت ابرها پنهان نکنی...

آرزو می کنم ............................

و آرزو می کنم شاد و سلامت باشی و لبانت همیشه پرخنده باشد...

حس شک...

رنج کشیدن رفیق دیرینه من...مانوسیم با هم...همدمیم و همراز یکدیگر...

باری...

رنج میکشم بخاطر بودن هایی که می توانست باشد و نیست...

رنج می کشم از حضور گرمی که می توانست جانبخش روح و جانم باشد و نیست....

رنج می کشم سایبانی  که می توانست از سوزاندن و سوختنم جلوگیری کند و نیست...

رنج می کشم از ایمانی که می توانست باشد و نیست...

رنج می کشم از اعتمادی که می توانست باشد و نیست....

رنج می کشم از اینهمه شک و تردید...

...

با اینهمه من درونیم، خود واقعی ام، از اینهمه احساس شک کردن به احساس تو بیزارند....


باورم نیست...

باورم نیست اینهمه تنهایی پررنج...

باورم نیست اینهمه دانه های نور را زیر ماه پنهان کردن...

باورم نیست نوازشهای دستی که آن را تنها نوازشگر روح و جانم می دانستم...

باورم نیست قلبی که هرگز مال من نبوده...

سرانگشت پر مهری که هیچوقت به اشارتی بر جسم و جان بیروح من به نوازش ننشست...

دستانی که روزی معبد عشق بود و اینک سایه سر کسانی که همیشه بودند و من نمی دانستم.

.

.

.

باورم نیست مرگ من...

باورم نیست نبودن تو....

باورم نیست ضجه های بی صدای من و بی اعتنایی ها بی نهایت تو


تو آمدی

تو آمدی...

باز بی صدا و بی نجوا و بی خش خش برگی...

پاییز نبود

می دانم...

اما عادت کرده ام که هنگامه ی  آمدنت، خش خش برگها را نوازشگر باشند.

...

آمدی مهر ورزیدی

و مرا بیش از پیش پاییزی کردی

...

دوست خوب و کم فروغم

حالا که امدی بگو: کی خواهی رفت؟

تا بدانم زمان رفتنت را به انتظار بنشینم و دقیقه شماری کنم

برای بازگشت بی صداتر از فریادت

...

سکوتی که بین ما حاکمه رنج آوره

اما

گرمی بخشه

چون هستی و ساکتی...

...

شاید سرگرم دوستان مجازیت هستی

شاید سرگرم دنیای مجازی هستی

یا اونچه که نامش را جدیدترین تکنولوژی نامیده اند.

همه چیز مبارکت...

انتظاری ندارم

فقط شاد باش

به شادی تو شادم

و دستان کسی که شادت می کند را می بوسم...

روزهای بی تو

روزها از پی هم گذشتند...
یکی پس از دیگری....
ساعت ها ودقایق و لحظه ها هم بی تو گذشتند
یکی پس از دیگری..
دیگر خاطرم نیست کی وارد زندگیم شدی؟
دیگر به یادم نمی آید تو خواهی آمد...


وعده ها از پس هم

وعده
وعده
وعید
کاش می دانستی این تکرارهای پی در پی، این وعده های بی سرانجام، این روزهایی که نیامده ، می روند چطور فرسوده ام کردند
آن قدر که که بوی کهنگی  لاشه ام مرا نیز می آزارد...


مرا ببخش که دیگر آمدنت را باور ندارم

مرا ببخش که همه ی باورهایم مثل تن و روح و جانم فرسوده
مرا ببخش که دیگر توانی برای باور وعده های بی سرانجامت ندارم...

زندگی کن

زندگی کن ولبخند بزن به خاطر آنهایی که ازنفست آرام می گیرند

و به امیدت زنده هستند وبایادت خاطره می سازند.

نمیدانم درزندگیت "بهترین" چگونه معنا می شود

من همان بهترین را برایت آرزومی کنم...

بدهکاریم به هم...

بدهکاریم به یکدیگر، به اندازه تمام دوستت دارم های ناگفته ای که پشت دیوار غرورمان مانده اند و ما آنها را بلعیده ایم تا نشان دهیم مرد هستیم...

تولدت مبارک

خورشید فرو خفته در ابرهای تیره و تار!

زلالیت آبی آسمان بی تلالو نورت همواره تاریک تر از شبان یلدایی است...

بتاب بر همه ی کسانی که آن پشت

پشت آن کوههای بلند

با نور و گرمایت جان می گیرند...

من اینطرف

در این تاریکی خوف آور

تسلیم تقدیرم...

تولدت مبارک...

این تبریک با بیانی ناقص  تقدیم به کسی که هرگز به من نیاز نداشت اما لطفش را از من دریغ نکرد.

امیدوارم سالهای سال مستدام و پایدار و شاد باشی.

امشب که یاد من نیستی بگذار برایت ترانه ای بخوانم...

از آدمکی برفی که در حسرتت آب شد وتو چشمهای خیسش را به آستین پیراهنت دوختی....

دردنوشت...

این درد نوشت ها
نه دلنشین اند نه زیبا
اینها یک مشت حرف ِ زخم خورده ی بغض دارند
که نشانی دردناک
از یک عشق ناکام دارند
و تنها مخاطبشان
غایب است !!

اگر...

اگر رفتی برو...

برو بسلامت...

اما

گاهی در برابرخاطرات توقف کن...

آدما...

 
آدمـــ ها هـــرگـز کســانی را کــــــــــــه دوســت دارنــــد

فـراموشـــــ نمی کُنـــــــند

فقــــــط عـــادتــــــ می کُـــــنــند

کــــــــــه دیـــــگــر کِــــــنارشــــان نـــــباشـــــند !