آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!
"هوشنگ ابتهاج"
وقتی که می رفتی ... بهار بود
تابستان که نیامدی ... پاییز شد
پاییز که برنگشتی ... پاییز ماند
زمستان که نیایی ... پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصل ها را به هم نریز ...
"عباس معروفی"
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش،
روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.
(مارگوت بیکل - ترجمه آزاد احمد شاملو)
از سر کـوی تو با دیـــده تر خواهم رفت
چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
.آدمها آنقدر زود عوض می شوند …
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
.زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش …
حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …اگه جفت نباشند …هر کدومشون …هر چقدر شیک باشند …هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …لنگه به لنگه اند …
کاش…خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …جفت هر کس رو باهاش می آفرید …تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
.زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی…
وفا نکردی
و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و
نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز
کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم
از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در
هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی
شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی
همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت
تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر
به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز
موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند
در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی
که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که
بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش
ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می
شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم
و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر
عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو
رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر
نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای
فروغ امیدم؟
مهرداد اوستا
توماس ترنسترومر (Tomas Gösta Tranströmer) شاعر سرشناس سوئدی در سال 1931 در استکهلم متولد شد. اشعار این شاعر مطرح پس از جنگ جهانی دوم به شصت زبان زنده دنیا ترجمه شده اند. نگاه سورئال در آثار این شاعر مشخص و هویدا است. او در سال 2011 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات گردید. دو شعر «شور و نشاط» و «خط آهن» از میان اشعار او انتخاب و ترجمه گردیده است.
شور و نشاط
پس از روزی تاریک، آهنگ هیدن(1) را می نوازم،
و احساس گرمایی دستانم را فرا می گیرد
کلیدهای پیانو مهیا هستند
چکش های مهربان فرود می آیند.
نوای (موسیقی) دلنواز و پرشور، سبز و مملو از سکوت است
نوا می گوید: آزادی وجود دارد
و دیگر کسی به امپراتور مالیات نمی دهد.
دستانم را در جیب (هیدنم) فرو می برم
و چون مردی عمل می کنم که همواره درباره آن آرام است.
پرچم های هیدن را بر می افرازم.
پیام این است: ما تسلیم نمی شویم، اما صلح می خواهیم.
موسیقی خانه ای است شیشه ای ایستاده بر سراشیبی
صخره ها شناورند و غلتان.
صخره ها از میان خانه می غلتند،
اما هر قطعه شیشه هنوز کامل است.
خط آهن
ساعت دو صبح. شبی مهتابی.
قطار بیرون مرغزار توقف کرده است.
در دوردست بارقه های نوری
از شهری در افق سوسو می زنند.
تا وقتی که مرد در رؤیایی عمیق فرورفته است،
هرگز به یاد نمی آورد که آن جا بوده است
آن هنگام که دوباره به چشم اندازش بازگردد.
یا هنگامی که شخصی با بیماری دست و پنجه نرم می کند
که روزهایش همگی بارقه هایی سوسوزن
توده ای سرد و مبهم در افق هستند.
قطار کاملاً بی حرکت است.
ساعت دو. مهتابی غلیظ با ستارگانی انگشت شمار
اینهمه شکستن سهم من نبود...دل به گریه بستن سهم من نبود
مردی کت و شلواری با کراواتی زیبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جویا شد و مرد پاسخ داد: این زن از روز اول همیشه می خواست من رو عوض کنه.
منو وادار کرد سیگار و مشروب رو ترک کنم ... طرز پوشیدن لباسم رو عوض کرد ، و کاری کرد تا دیگه قماربازی نکنم، و همچنین در سهام سرمایه گذاری کنم و حتی منو عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم که همه آدمهای سرشناسی هستند میرم بازی گلف !
دوستش با تعجب گفت: ولی اینایی که میگی چیز بدی نیستند !!!!
مرد گفت: خب این رو می دونم ولی حالا حس میکنم که دیگه این زن در شان من نیست!
منبع:saeedbizar.persianblog.ir
یادت ای دوست بخیر
بهترینم خوبی؟
خبری نیست ز تو ؟
دل من می خواهد
که بدونی بی تو
که دلم اندازه دنیا تنگ است
می سپارم همه زندگیت را به خدا
خود را به که بسپارم ؟
وقتی که دلم تنگ است
پیدا نکنم همدل
دل ها همه از سنگ است
گویا که در این والی
از عشق نشانی نیست
گر هست یکی عاشق
آلوده به صد رنگ است
saeedbizar.persianblog.ir
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در آیینه اتاق
خیره میشوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده یی آخر ؟
یغما گلرویی
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی ست
خواب گل مهتابی ست
ای نهایت در تو
ابدیت در تو
ای همیشه با من
تا همیشه بودن
بازکن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت
عشق آغاز شود
تا دلم باز شود
دلم اینجا تنگ است
دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی
آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا
باز کن پنجره را
باز کن چشمت را
گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی
ای همیشه دریا
ای تمام خورشید
ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا
باز کن پنجره را
ای همیشه روشن
باز کن چشم به من