من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

بازگشته

هر چه از دیروز دورتر میشوم، درد توهینی که به من کردی عمیق تر و زخمش چرکین تر میشود دوست عزیزم...


برای بازگشتت دقیقه شماری می کردم نازنین

نمی دانستم برگشتی و ذره ای ارزش نداشتم تا بخواهی بگویی که آمده ای....پیامی، خبری، زنگی، تک زنگی؟؟؟...چرا؟ جواب چرای آن از دیروز تا حالا صد بار از خودم خواستم...ولی اونی که باید جواب بده تو هستی نه من...


یادته؟ ...نه نه نه یادت نیست...چون نبودی ببینی...با شاخه گلی که پارسال در فرودگاه امام 24 ساعت انتظارت رو کشیدم؟؟؟ تو نیامدی...شش ماه نیامدی...قرار بود فقط 45 روز بری...


من هم پس از ان همه دوری، بعد از غم مهجوری

یک شاخه گل بردم به برش

دیدم که نگار من،سر خوش زکنار من

بگذشت به بر یاد دگرش


وای ازآن گلی که دست من بود

خموش و یک جهان سخن بود

 گل که شهره شد به بی وفایی

زدیدن چنین جدایی، زغصه پاره پیرهن بود



اما ...


نازنین رنج اون دقایق انتظار کشنده، گلی که در دستان من پژمرد، به مراتب از روزی که گذشت بهتر بود...خیلی خیلی بهتر بود...


تو حتی توجهی به  تماس های بی پاسخم،نکردی؟چطور می تونم اینهمه بی مهری رو ...


غریبه تر از غریبه ترین مرد دنیا...




آدمهای مجازی

یادمان باشد...

یادمان باشد آدمهای مجازی، حتی اگه بخوای به دنیای حقیقی و خصوصی ات دعوتشون کنی...حتی اگر بخوای سهامدار تمام روزها و خاطرات گذشته و حال و آینده اش بکنی، حتی اگر دنیا دنیا احساس به پاشون بریزی، حتی....باز هم مجازی اند.


قلبشان، روحشان،احساسشان، عشقشان، دوست داشتن شان، حتی دلتنگی شان، از جنس   مجازی هست...


آدمهای مجازی،حتی وقتی حسشون می کنی، لمسشون می کنی، انگشت بر وجودی ترین موجودیت شان میکشی، وقتی باور می کنی کنارته وواقعیه، باز هم مجازیه...


آدمهای مجازی رو باور نکنیم...

زندگی مان را با ان ها قسمت نکنیم...

مثل او که مرا  و احساسم را مجازی پنداشت...


آهنگ:"لباس نو" از چاووشی

هیچ وقت یادم نمیره...

شب عید 91،وقتی به طور کاملا اتفاقی این اهنگ رو از تلویزیون شنیدم...چه حالی به من دست داد؟

به یاد کسی که چهار سال انتظارشو کشیدم...

به یاد کسی که این سالها منتظر حضور پررنگش در زندگی کمرنگ و خالی و سردم بود...

امسال عید باز تنها بودم...

تنهاتر از همیشه....

حتی دیگه سایه اش هم کمرنگ تر شده بود.

اون شب جای خلوتی رو پیدا کردم برای گریستن این سالهای انتظار و دلتنگی...

صبح عید که زنگ زدبرای تبریک عید، حتی صداش هم نتونست ذره ای از بغض و دلتنگی ام رو کاهش بده...

.

.

.

این ترانه ی جاویدان را هرگز از یاد و خاطر نخواهم برد.

کلمات وواژه های این ترانه بسیار ساده و کوتاه، اما به  فراخور مفاهیمش وسیع و در برگیرنده است. تصور می کنم شاعر و خواننده با حرف حرف این ترانه انگشت بر گم شده ترین احساس مردان و زنانی گذاشته که حس مشترک انتظار رو تجربه کرده اند.


نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام

هفت سین من تویی، من فقط تو رو می خوام

دلم امشب از خدا، جز تو هیچی نمی خوام

کاش یکی با دو تا رو با همم آشتی می داد...


شب عیدی آسمون وقتی که می باره

بیشتر از شبای پیش عطر قران دارد...

ببین امشب قلبم، مثل آیینه روشنه

آیینه زلال من! دیدنت عید منه...


سال نو یعنی تو، وقتی از در تو میایی

نذر کردم امشب، سفره چیدم که بیایی


شب عیدی آسمون وقتی که می باره

بیشتر از شبای پیش عطر قران دارد...

ببین امشب قلبم، مثل آیینه روشنه

آیینه زلال من! دیدنت عید منه...


شادی از تقویمم، بی تو رفت و بر نگشت

انتظارت منو کشت، توی سالی که گذشت....


لینک دانلود

دنیای عشق


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

مادر ای والاترین رویای عشق

مادر ای دلواپس فردای عشق


مادر ای غمخوار بی همتای من


اولین و آخرین معنای عشق


زندگی بی تو سراسر محنت است


زیر پای توست تنها جای عشق


مادر ای چشم و چراغ زندگی


قلب رنجور تو شد دریای زندگی


ادامه مطلب ...

مادررررررررر


وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا میداد و تو رو می شست و به اصطلاح تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن و اذیت کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی
ادامه مطلب ...

مادر


مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد

وقتی کمی بزرگتر شد
... کیف مادر را خالی می کند
تا بسته سیگاری بخرد

بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود

وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :
عقل زن کامل نیست
...

شعری از جبران خلیل جبران

    من نه عاشق بودم

    و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

    من خودم بودم و یک حس غریب

    که به صد عشق و هوس می ارزید

    من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

    گر چه در حسرت گندم پوسید

    من خودم بودم هر پنجره ای

    که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

    و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

    من نه عاشق بودم

    و نه دلداده به گیسوی بلند

    و نه آلوده به افکار پلید

    من به دنبال نگاهی بودم

    که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

    آرزویم این بود

    دور اما چه قشنگ

    که روم تا در دروازه نور

    تا شوم چیره به شفافی صبح

    به خودم می گفتم

    تا دم پنجره ها راهی نیست

    من نمی دانستم

    که چه جرمی دارد

    دستهایی که تهی ست

    و چرا بوی تعفن دارد

    گل پیری که به گلخانه نرست

    روزگاریست غریب

    تازگی میگویند

    که چه عیبی دارد

    که سگی چاق رود لای برنج

    من چه خوشبین بودم

    همه اش رویا بود

    و خدا می داند

    سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

3 شعر از پابلو نرودا


اگر اندک . . .

اندک . . .

دوستم نداشته باشی

من نیز تو را

از دل می‌برم

اندک . . .

اندک . . .

اگر یکباره فراموشم کنی

در پی من نگرد

زیرا

پیش از تو فراموشت کرده ام
******

مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم

که گیسوانت را یک به یک

شعری باید و ستایشی

دیگران

معشوق را مایملک خویش می‌پندارند

اما من

تنها می‌خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند

(به خاطر موهایت)

قلب من

آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد

آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی

فراموشم مکن!

و بخاطر آور که عاشقت هستم

مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم

موهای تو

این سوگواران سرگردان بافته

راه را نشانم خواهند داد

به شرط آنکه، دریغشان مکنی
******

تو را چون گل سرخ نمک دوست نمی‌دارم

یاقوت، میخک پیکان کشیده ی آتش زا:

همانگونه که بعضی، چیزهای تیره و تار می‌پسندند

من در خفا، میان سایه و روح دوستت دارم

دوستت دارم چون گیاهی بی گل

که در خود، و پنهانی، نور گل می‌افشاند

به شکرانه ی عشق تو در تاریکی بدنم

چه عطرهایی از خاک که محفل نگرفت

دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور، نه کی و نه کجا

دوستت دارم صاف و ساده، راحت و بی غرور

این گونه دوستت دارم، عاشقی دیگر ندانم

این گونه دوستت دارم که نه باشم و نه باشی

آنقدر نزدیک که دست تو روی سینه ام، مال من

و آنقدر نزدیک که وقتی به خواب می‌روم

پلک هایت روی هم افتند

معنای"مادر"

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”
باران احمق
THAT’S
MOM!!!
این است معنی مادر
 
 

زن

زن لباسِ سفید ... شب با شکوه عروسی ... بوی خوشِ قرمه سبزی هوسِ شب‌های
جمعه قرار‌هایِ تاریکی‌ کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست
 
 
زن خون ریزی کمر دردِ ماهانه پوکی استخوان یک زنِ پا بماه حال تهوع
استفراغ درد‌های زایمان مادر بچه‌ها نیست
 

زن عصایِ روز‌های پیری پرستار وقتِ مریضی رفیقِ پای منقل مزه بیار عرق
دوره‌های دوستانه نیست
 

زن وجود دارد روح دارد قدرت جسارت پا به پای یک مرد ، زور دارد
 

عشق اشک نیاز محبت یک دنیا آرزو دارد
 

زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد و اگر تمام اینها یادت رفت تنها
یک چیز را به خاطر داشته باش :
 
که هنوز هیچ مردی پیدا نشده که بخواهد در ایران جایِ یک زن باشد

 

چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند

چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند
Why men lie & women cry
کتاب چرا مردان دروغ می گویند و زنان گریه می کنند
نوشته: باربارا پیز[کتابها] , آلن پیز[کتابها]
ناشر: آسیم[کتابها]
ترجمه: نسرین گلدار[کتابها] , ناهید رشید[کتابها]
شابک: 964-8351-71-6
تعداد صفحات: 354
کد کتاب در بخوان: 1105088
اطلاعات چاپ: قطع رقعی/ مصور - 1384
قیمت پشت جلد: 34000
قیمت خرید از سایت: 34000
:درباره کتاب


در این کتاب در می یابید:
چرا زنان غر می زنند و مردان می نالند؟
چرا مردان مرتب راه حل ارائه می دهند و نصیحت می کنند؟
چرا زنان بسیار حرف می زنند و می خواهند تمام جزئیات را بدانند؟
چرا مردان مرتب با دستگاه کنترل از راه دور کانال های تلویزیون را عوض می کنند؟
چرا به نظر می رسد زنان هرگز به اصل قضیه نمی پردازند و حاشیه می روند؟
چرا مردان به خاطر خرید رفتن داد و بی داد راه می اندازند و غر می زنند؟
چرا زنان همیشه می خواهند درباره ی مشکلات خود حرف بزنند؟
چرا مردان همیشه حق به جانب هستند؟
چرا زنان مبالغه می کنند؟
چرا مردان چیز زیادی درباره ی زندگی دوستانشان نمی دانند؟

:فهرست مطالب

یادداشت مترجمان
مقدمه
فصل 1: غر زدن - وقتی یک نفر ول کن ماجرا نیست
فصل 2: هفت عمل مردان که زنان را به جنون می کشاند
فصل 3: چرا زنان گریه می کنند - خطرات باج های عاطفی
فصل 4: نظام محرمانه ی امتیازدهی زنان - چگونه روزگار مرد...
فصل 5: هفت راز بزرگ مردان
فصل 6: آن روی سکه - مادر شوهر
فصل 7: روش هاس اسرارآمیز زنان در کاربرد کلام
فصل 8: جذابیت
فصل 9: «آیا با این سر و وضع جدید می توانم...
فصل 10: وقتی شکارچی کمانش را می آویزد و بازنشسته می شود

زنان خوب به آسمان می روند زنان بد به همه جا

یکی از جالب ترین کتاب هایی در حیطه روانشناسی و مشاوره در خصوص زنان مطالعه کرده ام. ضمن معرفی کتاب خواندن آن را به زنان  فهمیم و نجیب ایران زمین توصیه می کنم.


موضوع: زنان - روان شناسی

نویسنده: اوته ارهارت
مترجم: پدرام پورنگ
ناشر: نسل نواندیش
نوبت چاپ: یازدهم
تعداد صفحات: 296 صفحه

 

زنی که...

زنی که خداوند او را پیکری زیبا و روح نواز بخشیده است، راستی ای است هم زمان، گشوده و راز آمیز...


او را تنها با مهر می توان دریافت و تنها با پاکی می توان لمس کرد. و همین که بخواهیم چنین زنی را وانماییم، گویی چون بخار رنگ می بازد و ناپدید می شود...

زنی را می شناسم من...


زنی را می شناسم من
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست
 
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین  پرسد:
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد
 
 زنی  با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست
 نگاه سرد زندانبان
 
  زنی را می شناسم من....
  
زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
  
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که  یک باره نگویندش
 چه بد بختی ، چه بد بختی
 
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه
 
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است
 
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که بسه
 
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده
 
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 
 سراغش را که می گیرد
 نمی دانم؟
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
 
زنی را می شناسم من
  زنی را....
                        «سیمین بهبهانی»
                     شنبه ۸ خرداد ۱۳۸٩

جهل و دانایی

در جهان تنها  یک  فضیلت وجود  دارد و آن  آگاهی  است 
و  تنها  یک  گناه و  آن  جهل  است    عارف بزرگ -مولانا
 
In the world there is only one virtue and it is knowledge.
And only a sin of ignorance
great Sufi - Rumi