دعا
و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
من نمیخواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعلهی ِ زبان ِ غریبش...
دنیای من
سعی کردم
او را به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری ...
چند دقیقه دیگر
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
به من، به چشمانم،
و به قلبی که برای تو می تپد
این شب و این باران
و تو
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
پیش از آن که کاملا ً تمام شوم ...
There is a motionless tree
there is another that moves forward
a river of trees
pounds at my chest
The green swell
of good fortune
You are dressed in red
you are
the seal of the burning year
carnal firebrand
star of fruit
I eat the sun in you
The hour rests
Above an abyss of clarities
The height is clouded by birds
Their beaks construct the night
Their wings carry the day
Planted in the crest of light
Between firmness and vertigo
you are
the diaphanous balance.
درختی بی جنبش است
و درختی دیگر که پیش می آید
رود درخت ها
موج سبز خوشبختی است این
که بر سینه ام می کوبد
تو سرخ پوشید ه ای
تویی تو
مهر سال سوزان
آتش پاره جسمی
ستاره میوه
خورشید را در تو می خورم
ساعت می آرامد
بر بالای مغاک روشنی ها
آسمان از پرنده ها ابری است
منقارهاشان شب می آورد
بر بال هایشان روز است
تعادل شفاف
از:اکتاویو پاز
Between Going and Staying
Between going and staying the day wavers,
in love with its own transparency.
The circular afternoon is now a bay
where the world in stillness rocks.
All is visible and all elusive,
all is near and can't be touched.
Paper, book, pencil, glass,
rest in the shade of their names.
Time throbbing in my temples repeats
the same unchanging syllable of blood.
The light turns the indifferent wall
into a ghostly theater of reflections.
I find myself in the middle of an eye,
watching myself in its blank stare.
The moment scatters. Motionless,
I stay and go: I am a pause.
میان ماندن و رفتن
میان ماندن و رفتن مردد است روز
در عشق... عشق با شفافیت اش
بعد از ظهر مدور خلیجی است اکنون
جایی آن جا که جهان در سکون سنگ میشود
همه چیز پیداست و همه گریزان
همه چیز نزدیک است و لمس ناشدنی
،کاغذ، کتاب،مداد، لیوان
آرمیده در سایه نام هایشان
زمان در شقیقه هایم می تپد
تکرار می کند هجاهای یکسان خون را
نورچراغ دیوار خونسرد را
به نمایش خیالی بازتاب ها بدل می کند
خویش را میان یکی چشم می یابم
به تماشای خویش در نگاهی تهی
،لحظه فرومی پاشد. بی حرکت
.می ایستم و می روم: درنگی کوتاه ام
از: اکتاویو پاز
Motion
If you are the amber mare
I am the road of blood
If you are the first snow
I am he who lights the hearth of dawn
If you are the tower of night
I am the spike burning in your mind
If you are the morning tide
I am the first bird's cry
If you are the basket of oranges
I am the knife of the sun
If you are the stone altar
I am the sacrilegious hand
If you are the sleeping land
I am the green cane
If you are the wind's leap
I am the buried fire
If you are the water's mouth
I am the mouth of moss
If you are the forest of the clouds
I am the axe that parts it
If you are the profaned city
I am the rain of consecration
If you are the yellow mountain
I am the red arms of lichen
If you are the rising sun
I am the road of blood
جنبش
اگر تو دریاچه ی کهربایی
من جاده ی خون ام
اگر تو اولین برفی
من آن ام که قلب پگاه را روشن می کند
اگر تو برج شبی
من میخ سوزان ام در خاطر تو
اگر تو جریان صبحدمانی
من گریه ی اولین پرنده ام
اگر تو سبد پرتقال هایی
من تیغ آفتاب ام
اگر تو سنگ مذبحی
من دست های حرمت شکن ام
اگر تو خاک خفته ای
من ساقه نی سبز ام
اگر تو خیزش بادی
من آتش پنهان ام
اگر دهانه آبی
من دهان خزه ام
اگر تو جنگل ابرهایی
من آن تبرم که پراکنده اش می کند
اگر تو شهر تکفیر شده ای
من باران قداست ام
اگر تو کوه زردرنگی
من بازوان سرخ گلسنگ ام
اگر تو طلوع آفتابی
من جاده خون ام
باغچۀ من
در باغچهام گلهای رنگبهرنگ
با عطرهای دلپذیر
که حس خوشبختی به من میدهند
رُز زیرک
میخک مجلل
بنفشه فروتن
و یاسمن لطیف
گلهای زیبا
و هزار پروانه
جشن گرفتهاند امروز
باغچۀ زیبای من
اسپِرانزا مارتینِس
بهار در شعر اسپانیا
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون میزنند بچهها
گرم پراکندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساکت کوچه
سکوتی تکهتکه شده از خندۀ اسکناسهای نو
در مسیر عصر
از بین گلهای باغ عبور میکنم
و در راه میگذارم
اشک غمناکم را
روی تنها تپۀ روستا، گورستان
مثل زمینی کشتشده با بذرهای جمجمه
سروها انبوه شدهاند
مثل سرهایی بزرگ
توخالی و پوشیده از گیسوانی سبز
متفکر و پردرد به افق مینگرند
فروردین الهی!
که میآیی سرشار از خورشید و زندگی،
گلستان جمجمهها را
پر از طلا کن!
فِدِریکو گارسیا لورکا
بگذار باران ببوسدت
بگذار چکچک به سرت بزند
با قطرههای نقرهای
بگذار برایت لالایی بخواند
باران
استخری راکد میسازد در پیادهرو
استخری جاری در جوی
باران
شب، روی سقفمان
ترانهای کوچک و خوابآور مینوازد
من
باران را
دوست دارم
لنگستن هیوز
سلام به من
من یه زنم. زنی سرشار از احساسات پاک و زیبا، که بسان زنانِ بسیار دیگر، فرو خفته در عمیق ترین حفره ی وجود...نه بهانه ای برای جوشش این احساسات و نه دستی برای برانگیختن آن....
.
.
.
.
.
دهه ی 90 هم گذشت. چه آرام و بیصدا رفت؟ گویی در این دهه نبود که چشمم با تمام بدیهای دنیا گشوده شد. چه بیصدا و آرام شروع شد، چه پرتلاطم جریان داشت و باز چه در سکوت و نخوت خاموش شد و رفت؟
...
اکنون منم و آغاز دهه ای نو و سالی نو.... و تکرار روزهای بی پایان و پر تکرار دوباره.
وقتی چنان آرام و بیصدا دو روز گذشت و در هنگامه ی آغاز روز سوم هستیم، پس چنان خواهد گذشت که گذشت....................................
.
.
.
من بی فرداتر از همیشه خواستم که بودنم را در اینجا تکرار کنم تا مبادا یادم برود هستم. می خواهم در اندیشه پر تلاطم این دنیای مجازی بودنم را به خودم اثبات کنم.
من؟؟؟
کجایی بیا...
می خواهم سال نو و اغاز تکراری دوباره را به تو تبریک بگویم...
من؟
سال نو مبارک....