لنینگراد
به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشک،
چون رگ و غدههای متورم کودکی.
بازگشتهای این جا، پس به یکباره سرکش
روغن چراغهای رودخانهی لنینگراد را.
دریاب بیدرنگ روز کوتاه دسامبر را
که قطران شوم با زرده میآمیزد.
پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم
مهلت ده، شماره تلفنهای مرا داری.
پترزبورگ! آدرس مکانی را
که بتوانم سراغ از صدای مردگان گیرم، دارم.
من بر پلکان سیاه میزیم، در این معبد
ناقوسی انگار از بن کنده به من میکوبد.
سراسر شب، حلقههای زنجیر در مدام میلرزند
بس که چشم به راه میهمانان عزیزیام.
چون بره ای برای قربانی آوردهاند.
برای نجات این قرن از اسارت،
برای شروع جهانی نو
باید چون فلوتی به هم بچسبانیم
زانویی روزهای پر گره را.
موج را در گهوارهی اندوه بشری
میجنباند این قرن
و افعی در میان علفها
به آهنگ توازن عالی این قرن نفس میکشد،
گرچه شکوفهها باز خواهند شکفت
و جوانههای سبز باز جوانه خواهند زد
ولی مهرههای پشتت شکسته است
ای قرن زیبای بینوایم!
و با تبسمی بی معنی
به پس پشت به رد پنجههایت مینگری، بیرحم و ضعیف
چون هیولایی، که روزگارانی قوی بوده است
خون ـ این معمار فواره میزند
از گلوی هر چه زمینی،
چون ماهی داغی به ساحل
شتک میزند غضروف گرم دریا.
و از آشیان بلند پرنده
از تودهی لاجوردین نمناک
بیاعتنایی میریزد، میریزد
بر زخم مرگبارت.
1922
گرگ و میش آزادی
بستاییم برادران، گرگ و میش آزادی را ـ
این سال عظیم تاریکی را.
در آبهای سوزان نیمه شب
جنگل مخوفی از تله و دام رها شده است.
ای خورشید، این داور، این خلق
تو بر این سالهای تار چیره خواهی شد!
بستاییم اینبار گران را
که رهبر خلق با چشمی گریان به دوش گرفته است.
بستاییم قدرت این بار سیاه را
فشار تحمل ناکردنیاش را
ما پرستوها را
به سپاهیان جنگی پیوستیم ـ
که خورشید را نمیتوان دید اکنون ـ ور نه طبیعت
همه در زمزمه و جنبش و زندگی است.
در میان تارهای این تاریکی غلیظ
خورشید را نمیتوان دید و زمین معلق است.