من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

گویی تکه ای از وجودم ...

گویی تکه ای از وجودم را جایی گذاشته ام....

هربار که این احساس به من دست میده ناخودآگاه به حس مشترکم با "شل" می اندیشم، و یاد "قطعه گمشده"ی " شل سیلور استاین" می افتم....

اما من مثل "شل" به دنیا نگاه نمی کنم. جای خالی اون قطعه رو  همیشه و هر جای زندگیم حس می کنم....

.

.

. دیشب خیلی شب سختی داشتم... یه لحظه نتونستم با آرامشش چشم بر هم بزارم.  اوهام؟!!!! یه لحظه دست از سرم برنداشتند.

میگم :"اوهام"...بنا به گفته ی دیگران...اما اگر از من واقعی ام بپرسند، خواهد گفت:همه اتفاقات دیشب عین حقیقت بود!!!

من دیشب یکبار تا مرز مرگ پیش رفتمممممم....مرگ رو حس کردم...لمسش کردم. هنوز کرختی اون لحظات در وجودم هست...

از آمدن شب می ترسم به دو دلیل:

* بیانگر آغاز فردایی دوباره است....

* می ترسم از تمام این به اصطلاح دیگران"توهمات" می ترسم از مرگی که دیشب تجربه اش کردم...

راستی اونا، (دیشب فهمیدم تنها نیست....) از من چی می خوان؟

چرا درب اتاق خواب رو اونطور بهم می کوبیدند؟

.

.

.

امروز بی بهانه ساعتها خیابانها رو قدم زدم. گاه دقایق طولانی پشت ویترینی ایستادم که مغازه اش شش قفله بود....


باز برگشتم به حصار دلتنگی ام...

خدایا!!!

اگر فرزندان دلبندم نبودند شاید من الان اینجا نبودم...

.

.

.

خدایا کمکم کن.... خیلی تنهام...خیلی تنهام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد