این روزهای بارانی دلم در هوای زیباترین روزهایی که می توانست باشد و نیست، در هوای پاکترین نفس هایی که می توانست کشید، زیباترین خاطرات که می توانست نقش گیرد و...
نیست....
به اندازه ی قطره قطره بارانی که این روزها اندکی از عطش و گرمای درونم را کاست انتظاری را تجربه کردم برای کشتن لحظه لحظه روزهایی که می توانست نباشد اما هست...
این روزهای بارانی
حتی عصرهای گرم و شرجی کنار دریا
فقط به کشتن دقایقی گذشت که باید بود، اما نبود...
ببار باران...
ببار...
صدایت بارشت شاید فریاد های در گلو خفته ی من باشد...
کنار پنجره به تماشایت می نشینم.
به یاد تمام روزهایی که باریدی و من نظاره گرت بودم...
دقایق اکنونم چقدر شبیه تمام دقایق زندگیم هست...
و
خواهد بود...