باورم نیست اینهمه دانه های نور را زیر ماه پنهان کردن...
باورم نیست نوازشهای دستی که آن را تنها نوازشگر روح و جانم می دانستم...
باورم نیست قلبی که هرگز مال من نبوده...
سرانگشت پر مهری که هیچوقت به اشارتی بر جسم و جان بیروح من به نوازش ننشست...
دستانی که روزی معبد عشق بود و اینک سایه سر کسانی که همیشه بودند و من نمی دانستم.
.
.
.
باورم نیست مرگ من...
باورم نیست نبودن تو....
باورم نیست ضجه های بی صدای من و بی اعتنایی ها بی نهایت تو