من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

گزیده اشعار از



سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها که من نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏ آمد

و شمع‏ ها سوسو مى‏ زدند.



و ورق مى‏ زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ ها و دریاى مه‏ آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ ا م را مى‏ خورم.

خواب‏ هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏ هایى که‏

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏ هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏ ها ى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم.

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

که آینه‏ ها

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.

6 جولاى 1921


1

سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها که مى‏نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏آمد

و شمع‏ها سوسو مى‏زدند.



و ورق مى‏زدم کتابى درباره‏ى عشق‏

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ها و دریاى مه‏آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ام را مى‏خورم.

خواب‏هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏هایى که‏

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏هاى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏دیدم.

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

که آینه‏ها

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.

6 جولاى 1921
2در سوگ بلوک‏



مه از پس مه روان بود

ماه از پى ماه مى‏شکفت...

و او شیفته‏ى سرزمین‏هاى لاجوردینى که‏

بهار بى‏خزان ترانه خوانش بود.



در میان مه آن بانوى زیبا

شناور بود، صدایش از دورها شنیده مى‏شد؛

انگار که ناقوس معبدى دور

انگار که هلال ماه بر رود.



شناختش‏

در لرزش سایه‏هاى سرخ شامگاهى‏

در کولاک‏ها

در هراس و سکوت میهن پر راز و رمزش.



مغرور و نجیبانه به او دل بست،

استوار و مصمم به سویش رفت،

شوالیه‏ى بى نوا اما

دست سفید برفى او را مجال سودن نیافت.



زمین وحشى‏

گرفته و عبوس، از گردش باز ایستاد؛

و او سوى صفحه‏اى روشن خم شد

دشت‏هاى لخت و بى‏حاصل را از نگاهش گذراند.



فریب خورده‏ى رؤیاى ناگفته،

محصور تاریکى سرد،

دوب شد، چون ماه مه‏آلود،

همچون سرود دور پرستش.





پوشکین، رنگین کمانى بالاى زمین،

لرمانتف، راه شیرى بر فراز کوه‏ها،

تیوچف، جان جارى در تاریکى‏ها،

و فت، مشعلى روشن در معبد.



این‏ها همه از پیش ما پر کشیده‏اند

به بهشت، آن بى‏کرانه‏ى عطرآگین،

تا که در ساعت موعود

به دیدار روح الکساندر بلوک آیند.



بر مى‏آید از میان انبوه گل‏ها،

از قلعه، سوى پله ‏هاى سپید...،

پیش مى‏آیند در شور و شعف‏

سایه‏هاى لرزان فرشتگان خنیاگر.



پوشکین، نورى پرتألو و با شکوه،

لرمانتف، با تاجى از ستاره‏هاى تابان،

تیوچف، پوشیده از شبنم،

و فت، در رداى حریر و گل سرخ‏هاى زیبا.



تحیت گویان، سرخوش و شادان،

مى‏رسند در پذیره‏ى برادر،

به تاریک روشناى لطیفِ‏

ماه مه‏ى همیشه رخشان.



گذر کرده از کولاک‏ها و باتلاق‏ها

به باغى مى‏رسد برادر راز ناکشان،

فرشته‏ها، همچون طاووس‏

در میان سبزه‏ها مى‏خرامند.



در جامه‏هاى نیل گون،

مى‏نشیند در سایه‏ى شاخسارى‏تر،

سر مى‏دهد آواز

از امیدهاى مقدس، از رؤیاهاى تعبیر یافته.



پوشکین، مى‏خواند از خورشید

لرمانتف، از ستاره‏هاى بر فراز کوه‏ها

تیوچف، از برق آب‏هاى جوشان‏

و فت، از گل سرخ‏هاى معبد جاودان.



در این جمع مى‏درخشد دوستى که منتظرش بودند

از سراسر بهار غریب، پرصفا و بى تشویش‏

مى‏تراود نور،

آن‏ها نیز ترانه خواهند خواند این گونه لطیف.



چندان جاودانه لطیف که‏

شاید در این سال‏هاى خشم و اندوه‏

ما نیز از زندان ها

بشنویم پژواک پنهان ترانه‏هاشان را.



1921



ناباکوف دو شعر زیر را، همراه با چند شعر دیگر، در رول (1) 6 مه 1923 به ن. س. گومیلف (1886-1921) تقدیم کرده است.
3به یاد گومیلف‏



پاک و مغرور مُردى - مُردى، آن سان که الهه ‏ى شعر آموخته بودت.

اینک، در آرامش و سکوت یلیسى(2) با تو از پتر، سوار مسى‏

و بادهاى وحشى آفریقا سخن مى‏گوید - پوشکین.

19 مارس 1923
4



اشک هایت را پاک کن و به آن‏چه مى‏گویم گوش ده:

در نیم‏روز آفتابى نجار پیر عینک‏خود را روى میزش جا گذاشت. پسرک شاد و خندان، دوان دوان خود را به کارگاه رساند.بى‏حرکت ایستاد، اطراف خود را پایید، پاورچین نزدیک رفت، و آن شیشه‏هاى سبک رالمس کرد، فقط لمسشان کرد، ناگهان غزال تیزپاى خورشید بر سراسر جهان، تاسرزمین‏هاى دور دست ابرى تاختن گرفت، هم چنان که کورها را شفا و بیناها را شادى‏مى‏بخشید.

1923


(این دو شعر در مجموعه شعرهاى زمان حیات شاعر نیامده‏اند)
5

چهل و سه چهار سالى مى‏شد

که دیگر مرا در خاطر نداشتى،

ناگهان بى مقدمه و بهانه‏

به دیدنم آمدى، در خواب.



مرا، زندگى که رنجورم مى‏کند

امروز جُزء جُزئش‏

خود خواسته و به ظرافت‏

با تو دیدارى تدارک دیده است.



گرچه باز سرگرم گیتارت‏

هنوز هم "دخترکى" بودى‏

ولى نخواستى با غم کهنه ملولم کنى‏

تنها درآمدى بگویى که مرده‏اى.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد