من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

شعری از کارل ونبرگ

 دور از سرشت خویش،
مثال سنگی  تنها
در انزوای خود می‌مانیم.
درختی که در ما بود، حالا
سایه ای آهنین است.
رطوبت درون، دیگر
 به ندرت می‌تواند دیدگان ما را تازه بدارد.
ریشه های درون، حالا
بند کفشی است که لخ و لخ به دنبالمان کشیده می‌شود.
پرنده‌ی میان، اکنون
در قفس خودش مرده است.
کهکشان  به هیئت سقفی گچین در آمده است.
از حیوانی که در ما زیست می‌کند،
تنها طویله اش را می‌بینی:
آخوری با علفهای پلاسیده.
آذرخش جان مان،
چونان کودکان دهل می‌کوبد.
برف،  چونان کاغذهایی پاره.
باران، شن ریزه‌ای در ساعتی شنی.
کوه درون  تپه ای از شن است -
شنی روان که خودروها را می‌بلعد.
چشم بصیرت تکمه ای است
که پوست را می‌بندد.
لبها
اینک کیسه بند سرخ زباله است .
زیبائی ما
خمیازه هایی بیش نیست
که به سختی زبان سیاهمان را تازه می‌کند.
یار
 
و اما یار،
یار
با صورتی چون ماه،
در کافه ها و محافل عیاش
و   آبریزگاه ِ بنادر عمومی‌
رقص نور می‌کند.
چشم براهی‌ی  مرگ منتظر،
در وقفه ای که باز می‌شود،
خود را نشان می‌دهد -
در لحظه ای
به ناگهانی یک سانحه.
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد