نمیخواهم برای زیستن
جزایر، قصرها و برجها را.
چه لذتی فراتر از
زیستن در ضمایر!
اکنون دگر برکن لباست را
نشانیها و تصاویر را.
من،
تورا اینگونه نمیخواهم
هماره در هیبت دیگری،
دخترِ همیشه از چیزی.
تو را ناب میخواهم، آزاد
تو؛ بی هیچ کاستی.
میدانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان،
تنها تو، تو خواهی بود.
و آنگاه که بپرسی مرا،
اوکه تو را میخواند کیست؟
او که تو را از آن خویش میخواهد.
مدفون خواهم ساخت نامها را،
عناوین را، تاریخ را.
همه چیز را درهم خواهم شکست
تمامی آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کردهاند.
و به گاه ورود به گمنامی و عریانی ابدی سنگ و جهان
تو را خواهم گفت:
”من تو را میخواهم، این منم.“
--------------------------------------------
روحی چنان فراخ و روشن داشتی
که مرا هرگز توان ورود بدان میسر نشد.
باریک میانبری جستم، در امتداد بیراهههای باریک،
و از پس گامهای بلند و دشوار …
لیک،
گذر به روح تو از راههای گشوده بود.
بلند نردبانی مهیا کردم
ــ دیواری بلند در رویا
حافظ روحت میدیدم ــ
لیک روح تورا نه دیواری بود و نه حفاظی.
در پی باریک رهی به روحت گشتم،
اما روحت چنان روشن و زلال بود
که ره آمدی نداشت.
از کجا میشد آغاز؟
به کجا مییافت پایان؟
و من تا ابد در بدر
در مرز گنگ آن نشسته ماندم.
--------------------------------------------
پیاپی
بگذار بنوازمت بآرامی،
بگذار تجربه ات کنم آهسته،
ببینم که حقیقت داری،
امتدادی از خودت در تو جاری است،
با شگرفی
موج در موج میتراود نوری از پیشانی ات
بی آشفتنت
میشکنند کفهاشان را
هنکّام بوسه بر پاهایت، به آرامی
در ساحل نوجوانی.
تو را اینگونه میخواهم
روان و پیاپی،
نشأت تو از خودت، از تو؛
ای آب سرکش
ای نغمه رخوتناک!
تو را اینگونه میخواهم
در محدوده های کوچک، اینجا و آنجا
همچون تکه ها
زنبق، رز و آنک یگانگی تو
ای نور رویاهای من.
(از کتاب: درنای واقعی)