من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

اشعاری از وردزورث

تنها بودم و سرگردان چون ابری...

تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپه‌ها و دره‌ها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگس‌های طلایی
رقصان و لرزان از نسیم

پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک می‌زنند
آن‌ها هم بر خط بی‌پایانی در حاشیه‌ی خلیج،
 صف کشیده بودند:
ده‌هزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سر‌می‌جنباندند

موج‌های کنارشان هم می‌رقصیدند؛ اما آن‌ها
در شادمانی دست موج‌ها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:

بارها وقتی که بی‌حال و افسرده
بر تختم می‌خوابم
آن‌ها به جلوه می‌آیند در چشم دل‌ام
-که شادکامی وقت تنهایی‌ست-
آن‌گاه قلبم از لذت پر می‌شود
و می‌رقصد با نرگس‌ها


I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***

تنها بودم و سرگردان چون ابری...

تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپه‌ها و دره‌ها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگس‌های طلایی
رقصان و لرزان از نسیم

پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک می‌زنند
آن‌ها هم بر خط بی‌پایانی در حاشیه‌ی خلیج،
 صف کشیده بودند:
ده‌هزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سر‌می‌جنباندند

موج‌های کنارشان هم می‌رقصیدند؛ اما آن‌ها
در شادمانی دست موج‌ها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:

بارها وقتی که بی‌حال و افسرده
بر تختم می‌خوابم
آن‌ها به جلوه می‌آیند در چشم دل‌ام
-که شادکامی وقت تنهایی‌ست-
آن‌گاه قلبم از لذت پر می‌شود
و می‌رقصد با نرگس‌ها


I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***

قلبم می‌تپد...

قلبم می‌تپد وقتی
          رنگین‌کمانی در آسمان می‌بینم
همین‌گونه بود وقتی که زندگی‌ام را آغاز کردم
همین‌گونه است اکنون که مردی شده‌ام
همین‌طور خواهد بود هنگامی که پیر می‌شوم
                              یا به سوی مرگ می‌روم
کودک اکنون پدر ِمردی ا‌ست:
و می‌توانم آرزو کنم که روزهایم
با زهدی ذاتی به هم بسته شوند

The Rainbow

My heart leaps up when I behold
A Rainbow in the sky:

So was it when my life began;
So is it now I am a man;
So be it when I shall grow old,
Or let me die!

The Child is father of the man;
And I could wish my days to be

Bound each to each by natural piety.

***



" ساکن میان راه های گام نخورده بود"

ساکن میان راه های گام نخورده بود
کنار سرچشمه های رود ِ دُو
بانویی مانده در جایی
 تهی از ستایندگان
و کم ترک عشق ورزان

بنفشه گلی در سایه ی سنگی خزه پوش
نیمیش فروپوشیده از نگاه
فریبا نقش
 چونان یکی ستاره
دمی که رخشندگی کند
تنها در آسمان

نشناخته همی زیست
و اندک شماری را
ره بر دانستن بود
آن هنگام که لوسی
ز بودن کناره گرفت
اینک اما خفته در گور است
و آوخ که برای من
چه تفاوتی !

 
"
SHE DWELT AMONG THE UNTRODDEN WAYS"

          She dwelt among the untrodden ways
            Beside the springs of Dove,
          A Maid whom there were none to praise
            And very few to love:

          A violet by a mossy stone
            Half hidden from the eye!
          Fair as a star, when only one
            Is shining in the sky.

          She lived unknown, and few could know
            When Lucy ceased to be;                                  
          But she is in her grave, and, oh,
            The difference to me!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد