من درد تو را زدست آسان ندهم...
دل برنکنم زدوست تا جان ندهم...
از دوست به یادگار دردی دارم...
کان درد به صد هزار درمان ندهم...
مادر ای والاترین رویای عشق
مادر ای دلواپس فردای عشق
مادر ای غمخوار بی همتای من
اولین و آخرین معنای عشق
زندگی بی تو سراسر محنت است
زیر پای توست تنها جای عشق
مادر ای چشم و چراغ زندگی
قلب رنجور تو شد دریای زندگی
زنی که خداوند او را پیکری زیبا و روح نواز بخشیده است، راستی ای است هم زمان، گشوده و راز آمیز...
او را تنها با مهر می توان دریافت و تنها با پاکی می توان لمس کرد. و همین که بخواهیم چنین زنی را وانماییم، گویی چون بخار رنگ می بازد و ناپدید می شود...
ای روح زیبا و تشنه ی فضای آرزوهایم، ای که احساساتم را که چون تخمه های گل زیر برف ها خفته بودند، بیدار ساختی و حواسم را چون نسیمی دلکش که نفس های چمنزار را به همراه می آورد، به خود گرفتی و چون برگ درختان به جنبش در آوردی.
اگر جامه زمینی به تن داری، بگذار تا ترا ببینم.
واگر درجهان بالایی، پلک هایم را فرو بند تا تو را در خواب بینم.
بگذار تو را در خویش کشم و اوایت را بشنوم
وپرده ای را که همه ی هستی ام را در برگرفتهاز هم بدر
و کالبدی که بُعد خدایی ام را فرو پوشانده، ویران ساز
اگر در آسمان ها جا داری
مرا بالهایی ده که سویت پرواز کرده و تورا در بلندی ها دیدار کنم.
و اگر از دوشیزگان جنی هستی
بر دیدگانم دستی کش و آن را جادویی بخش
تا با تو به جهان پر رمز و راز فرشتگان پرواز کرده و نهفته های آن را دیدار کنم.
دستان ناپیدایت را بر قلبم گذار
و اگر شایستگی دنبال کردنت را دارم
تسخیرم کن...
در کلبه ای دور افتاده، زنی رانده شده بر بستر بیماری افتاده بود و کودکش را که در قنداقی کهنه پیچیده بود، بر سینه ی آتشینش می فشرد. زن جوانی که سرنوشتش بینوایی و نگون بختی بود و آدمیان او را وانهاده بودند.
هیاهوی مردم که در خیابان ها فرو نشست، زن بینوا همدم کوچکش را که خدایانِ آن شب تاریک برایش فرستاده بودند تا بی کار و گرسنه گرفتار این جهان شود، در اغوشش گرفت و پس از آن که به چشمان درخشانش نگاهی افکند گریه ای تلخ سرداد. گویی می خواست او را با اشک های نیم گرمش غسل تعمید دهد.
با آوازی که سنگ ها نتوانستندش شنید، به نوزاد گفت:
"ای جگر گوشه ی مادر!چرا از جهان ارواح به این دنیا امدی؟ برای آن که یار زندگی تلخ من باشی؟
آیا به ناتوانی ام دل سوزاندی؟
چرا فرشتگان و آسمانی چنان فراخ را رها کردی
و به تنگنای این زندگی پر از درد و تیره روزی
پای نهادی؟
ای فرزند یگانه ام، افسوس که جز اشک و آه چیزی ندارم که پیشکشت سازم. آیا به جای شیر اشک توانی مکید؟
آیا آغوش زمختم را به جای جامه های نرم می پذیری؟
نوزاد جانوران علف می خورد و شب ها در کنار ایشان آسوده می خوابد و جوجه ی پرندگان دانه بر می چینند و شادمان میان شاخه ها می آساید.
اما تو ای فرزندم جز افسوس و ناتوانی من چه بهره ای داری؟"
در همین دم کودک خود را سخت به سینه ی مادر فشرد. گویی می خواست پیکر هر دوی ایشان یکی شودوچون دیدگانش را بسوی آسمان بلند کرد مادر فریاد برآورد:
"پروردگارا ! با ما مهر بورز..."
ابرها که از ماه کناره گرفتند
پرتوهای لطیف ماه از پنجره آن خانه گلی گذشته
و بر پیکره های خاموش مادر و فرزند فرو ریختند.
جبران خلیل جبران
مرد و زنی کنار پنجره ای رو به بهار، نزدیک هم نشسته بودند
زن گفت:" تو را دوست دارم. تو همواره زیبا و پولدار و خوش پوش بوده ای."
مرد پاسخ داد:"من نیز تو را دوست دارم. تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای."
اما زن با ترشرویی از او روی برگرداند و گفت:
"آقای محترم...مرا تنها بگذار...همین حالا! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد. من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت، و مادر فرزندان آینده ات باشم..."
بدینگونه آن دو از هم جدا شدند.
مرد به خود گفت:" بنگر که رویای دیگری غبار شد."
و زن گفت:" خوب شد...چه مردی بود که مراغبار و رویا می شمرد؟"
جبران خلیل جبران
دو روح وابسته به دیار ستارگان
به دیدار یکدیگر آمدند در آسمان
و دیده بهم دوختند
خاموش و بی زبان
مرد آواز نمی خواند
اما گلوی آفتاب سوخته اش
از ترانه می تپید
و زن ایستاده بود
و رقص شاد اندام هایش را
در خود نهفته داشت...
جبران خلیل جبران
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد
شوری برخاست فتنه ای حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
ابو سعید ابوالخیر