من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

هر شب

هر شب به یادت چراغ دل برمی افرزوم

تنها چو شمعی به داغ دل، بی تو می سوزم

چهار شعر از پیر پائولو پازولینی

شادمانم

در زمختی شب یکشنبه
از تماشای مردم
که در هوای آزاد قهقهه میزنند
شادمانم
قلبم نیز از هوا ساخته شده است
چشمانم خوشی مردم را بازمیتابانند
و در موهایم شب یکشنبه میدرخشد
مرد جوان، من از خست ام شادمانم
شب یکشنبه، با مردم خوشحالم
زنده ام، با هوا خوشحالم.
من به شیطان شب یکشنبه عادت کرده ام.

ادامه مطلب ...

شعر از بیروته مار شاعر لیتوانی

. زن ژاپنی (نقاب‌ها)
 
چشم به راه خواهم ماند –
 
تا اشکهایم چون قطره‌های رسیده
از درختها بیاویزند
 
چشم به راه تو می‌مانم
زیر ماه سفید
 
غازها می‌کوچند
 بر شولای شب  مانده
 
زنان ریزنقش پیر و فرتوت به کوهها
می‌روند تا بمیرند-----
 
من هم خواهم رفت
و باز خواهم گشت
 
کاجی صد ساله بر سر راهت
شبح زنی که دوستش می‌داشته‌ای.

ادامه مطلب ...

اشعاری از وردزورث

تنها بودم و سرگردان چون ابری...

تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپه‌ها و دره‌ها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگس‌های طلایی
رقصان و لرزان از نسیم

پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک می‌زنند
آن‌ها هم بر خط بی‌پایانی در حاشیه‌ی خلیج،
 صف کشیده بودند:
ده‌هزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سر‌می‌جنباندند

موج‌های کنارشان هم می‌رقصیدند؛ اما آن‌ها
در شادمانی دست موج‌ها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:

بارها وقتی که بی‌حال و افسرده
بر تختم می‌خوابم
آن‌ها به جلوه می‌آیند در چشم دل‌ام
-که شادکامی وقت تنهایی‌ست-
آن‌گاه قلبم از لذت پر می‌شود
و می‌رقصد با نرگس‌ها


I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***

ادامه مطلب ...

اشعاری از: پدرو سالیناس

نمی‌خواهم برای زیستن
جزایر، قصرها و برجها را.
چه لذتی فراتر از
زیستن در ضمایر!
 اکنون دگر برکن لباست را
نشانیها و تصاویر را.  
من،
 تورا اینگونه نمی‌خواهم
هماره در هیبت دیگری،
دخترِ همیشه از چیزی.
تو را ناب می‌خواهم، آزاد
تو؛ بی هیچ کاستی.
می‌دانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان،
تنها تو، تو خواهی بود.
 و آنگاه که بپرسی مرا،
 اوکه تو را می‌خواند کیست؟
او که تو را از آن خویش می‌خواهد.
مدفون خواهم ساخت نامها را،
عناوین را، تاریخ را.
همه چیز را درهم خواهم شکست
تمامی ‌آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کرده‌اند.
و به گاه ورود  به گمنامی ‌و عریانی ابدی سنگ و جهان
تو را خواهم گفت:
”من تو را می‌خواهم، این منم.“
--------------------------------------------

 
روحی چنان فراخ و روشن داشتی
که مرا هرگز توان ورود بدان میسر نشد.
باریک میانبری جستم، در امتداد بیراهه‌های باریک،
و از پس گامهای بلند و دشوار …
لیک،
گذر به روح تو از راههای گشوده بود.
بلند نردبانی مهیا کردم
ــ دیواری بلند در رویا
حافظ روحت می‌دیدم ــ
لیک روح تورا نه دیواری بود و نه حفاظی.
در پی باریک رهی به روحت گشتم،
اما روحت چنان روشن و زلال بود
که ره آمدی نداشت.
از کجا می‌شد آغاز؟
به کجا می‌یافت پایان؟
و من تا ابد در بدر
در مرز گنگ آن نشسته ماندم.
--------------------------------------------
پیاپی
بگذار بنوازمت بآرامی‌،
بگذار تجربه ات کنم آهسته،
ببینم که حقیقت داری،
امتدادی از خودت در تو جاری است،
با شگرفی
موج در موج می‌تراود نوری از پیشانی ات
بی آشفتنت
می‌شکنند کفهاشان را
هنکّام بوسه بر پاهایت، به آرامی
در ساحل نوجوانی.
تو را اینگونه می‌خواهم
روان و پیاپی،
نشأت تو از خودت، از تو؛
ای آب سرکش
ای نغمه رخوتناک!
تو را اینگونه می‌خواهم
در محدوده های کوچک، اینجا و آنجا
همچون تکه ها
زنبق، رز و آنک یگانگی تو
ای نور رویاهای من.
(از کتاب:
درنای واقعی)

گزیده شعری از آلتمن، شاعر آلمانی

بزرگ و خاموشتا سرحّد ِ زانو، ستون‌های پُل، از زمین بالا آمده‌اند.
جدا شده با بوته‌ها و درختان جوان.
زمان از آن‌ها سلب شده.
 صداهایی بلند، از دور دست ، خلاء خانه را ا نباشته می‌کند.
آوریل، دستمال‌های سبز را بر روی چوب می آ ویزد.
12 کبوتر، آن‌گاه که به آنان نزدیک می‌شوم،
با بال‌هایی سنگین از لابه‌لا ی شاخه‌ها بالا می‌روند.
چند َپر می‌شکند. و بعد پَر را داخل قبر می‌کنم.
به‌خاطر این‌که روح را با خود ببرد.
همه‌ی این‌ها را درنامه یی که از تو دریافت کردم خواندم.

چنین کلماتی می‌شناختند، سکوتت را.
آن‌ها دوباره، راهی را در بی‌نهایت گشودند.
و به‌خاطر همین – که آتش فته‌ها می سوخت.
چشم‌هایت، موهایت، دست‌هایت،
هنوزم آن‌ها را احساس می‌کنم که در دستانم جای گرفته‌اند.
چونان بزرگ و خاموش، آن‌گاه که به تو چشم دوختم.
احساس آن را دارم که هنوز موهایت در دستانم جای گرفته.
بزرگ و خاموش، زمانی که به تو چشم دوخته بودم.
برگرفته از کتاب «پایان آرام برف»، چاپ 2005. آخن / آلمان

وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست

 
آن لحظه‌های روشن 
وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست

مثل خیال آبی نیلوفر

در باغ باژگونه تالاب؛
و مثل جشن سرخ شقایق‌ها
در بامداد روشن
وقتی که می‌خوانند
مرغان آبزی
آواز رودها را؛
آن‌گاه می‌بینم،
بیدار ـ خواب شادی دیدار؛
گیسوی باد را که پریشان است
و مرگ عاشقانه ماهی‌ها را
در چشمه‌های کوچک بارانی...
هر روز عصرها
وقت طلوع ساعت دیواری
و ازدحام مردم مبهوت،
گم می‌شوم در آن سوی تاریکی؛
در سایه بلند خیابان‌ها
گم می‌شوم
که باز ببینم،
بیدار ـ خواب شادی دیدار؛
آن لحظه‌های روشن زیبا را
وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست؛
مثل خیال آبی نیلوفر...
 

دو شعر از دی اِچ لارنس

دروغ‌هایی درباره عشق
ما دروغ‌گو هستیم چرا که
حقیقتِ دیروز به دروغ فردا بدل می‌شود
حال آن‌که نگاشته‌ها ثابت‌اند
و ما با نگاشته‌ای از حقیقت زندگی می‌کنیم.
عشقی که به دوستم دارم این سال
با عشق سال پیش فرق می‌کند
اگر چنین نباشد، دروغی بیش نخواهد بود.
ولی تکرار می‌کنیم عشق! عشق! عشق!
گویی سکه‌ای بوده با بهای ثابت
نه چونان گلی که می‌میرد و باز غنچه ای دیگر می دهد.
 
چیزی برای پاسداری نیست
دیگر چیزی برای پاسداری باقی نمانده، اکنون همه چیزی از دست رفنه
مگر خُرده‌ریزی آرامش در قلب
همچون چشم یک بنفشه.

شعری از ایلهان برک، شاعر بزرگ ترک

  زنان   
 آن‌جا می‌ایستند و لب موج‌شکن دردِدل می‌کنند
صداهاشان پرنده‌ها را به پرواز وامی‌دارد، برگ‌ها را می‌ریزد
زنانی از روزگاران ناشناخته.
 
زمانی هست که جهان به سکون می‌رسد.
روزهایی که گل‌ها را در دفترچه‌ای می‌فشردیم  با هم،
تا خشک شوند:
زنان چنین چیزی‌اند.
که می‌داند کجا و کی،
به ناگاه
در‌می‌یابیم که همگان
صدایی را می‌زیستیم که آنان
با ما به جا نهاده‌ بودند.

سه روایت از شاعر بزرگ روس اُسیپ ماندلشتام

لنینگراد

به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشک،
چون رگ و غده‌های متورم کودکی.

بازگشته‌ای این جا، پس به یک‌باره سرکش
روغن چراغ‌های رودخانه‌ی لنینگراد را.

دریاب بی‌درنگ روز کوتاه دسامبر را
که قطران شوم با زرده می‌آمیزد.

پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم
مهلت ده، شماره تلفن‌های مرا داری.
پترزبورگ! آدرس مکانی را
که بتوانم سراغ از صدای مردگان گیرم، دارم.

من بر پلکان سیاه می‌زیم، در این معبد
ناقوسی انگار از بن کنده به من می‌کوبد.

سراسر شب، حلقه‌های زنجیر در مدام می‌لرزند
بس که چشم به راه میهمانان عزیزی‌ام.

دسامبر 1930
 
قرن من
قرن من، هیولای من، که می‌تواند خیره شود در مردمک چشمانت
و با خونش جوش بزند مهره‌های پشت این دو قرن را؟
خون ـ این معمار فواره می‌زند
از گلوی هر چه زمینی،
مهره‌های بین دو کتف در آستانه‌ی روز نو می‌لرزد.
هر جنبنده‌ای تا زنده است
ناچار مهره‌هایش را به پشت می‌کشد
اما این موج به ستون فقراتی پنهان گرم کار خویش است.
قرن زمین نوزاد
به غنصروف نرم کودکی می‌ماند
باز سر زمین را

چون بره ای برای قربانی آورده‌اند.
برای نجات این قرن از اسارت،
برای شروع جهانی نو
باید چون فلوتی به هم بچسبانیم
زانویی روزهای پر گره را.
موج را در گهواره‌ی اندوه بشری
می‌جنباند این قرن
و افعی در میان علف‌‌ها
به آهنگ توازن عالی این قرن نفس می‌کشد،
گرچه شکوفه‌ها باز خواهند شکفت
و جوانه‌های سبز باز جوانه خواهند زد
ولی مهره‌های پشتت شکسته است
ای قرن زیبای بینوایم!

و با تبسمی بی معنی
به پس پشت به رد پنجه‌هایت می‌نگری، بی‌رحم و ضعیف
چون هیولایی، که روزگارانی قوی بوده است
خون ـ این معمار فواره می‌زند
از گلوی هر چه زمینی،
چون ماهی داغی به ساحل
شتک می‌زند غضروف گرم دریا.
و از آشیان بلند پرنده
از توده‌ی لاجوردین نمناک
بی‌اعتنایی می‌ریزد، می‌ریزد
بر زخم مرگبارت.
1922
 
گرگ و میش آزادی  
بستاییم برادران، گرگ و میش آزادی را ـ
این سال عظیم تاریکی را.
در آبهای سوزان نیمه شب
جنگل مخوفی از تله و دام رها شده است.
ای خورشید، این داور، این خلق
تو بر این سال‌های تار چیره خواهی شد!

بستاییم این‌‌بار گران را
که رهبر خلق با چشمی گریان به دوش گرفته است.
بستاییم قدرت این بار سیاه را
فشار تحمل ناکردنی‌اش را
ما پرستوها را
به سپاهیان جنگی پیوستیم ـ
که خورشید را نمی‌‌توان دید اکنون ـ ور نه طبیعت
همه در زمزمه و جنبش و زندگی است.
در میان تارهای این تاریکی غلیظ
خورشید را نمی‌توان دید و زمین معلق است.

باشد، دوباره می‌آزماییم: چرخش خشک
این چرخ بزرگ و بی‌قواره را.
زمین معلق است. دل به دریا زنید، دلاوران،
چون اژدری که اقیانوس‌ها را می‌شکافد،
هماره حتی در سوز سرمای لته یادمان خواهد بود
که زمین نزد ما به ده آسمان می‌ارزد.
مسکو ـ می 1918
 

دو شعر از ارنست یاندل

در خواب
 
به درختی برخورد
زیر آن خانه اش را ساخت
از درخت عصایی تراشید
عصا سرنیزه اش شد
سرنیزه تفنگش شد
تفنگ توپخانه اش شد
توپخانه بمبش شد
بمب بر خانه اش فرو افتاد و
درخت را از ریشه درآورد
و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد
اما بیدار نشد...
 
هفت بچه!
 
بالاخره شما چند تا بچه دارین؟
- هفت تا!
دو تا از زن اولم
دو تا از زن دومم
دو تا از زن سومم
و یک بچه ی خیلی خیلی کوچک هم از خودم دارم! 
 

شعری از تاگور

دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغل‏گرفت و رفت از روستاى همسایه آب‏بیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى به‏سرآمده بود، و اردک‏ها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شده‏بود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبه‏استان ایستاده‏بود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشته‏است.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوباره‏ئى خُرد از میان سنگ‏هاى سائیده و عبوسش به نرمى روان‏است نگاهى‏بیافکنم.
باید در سایه خواب آلوده بَکوله‏زار جست‏وجوکنم، آنجا که کبوتران در لانه‏هاشان قوقو مى‏کنند و آواز خلخال‏هاى پریان در آرامش شب‏هاى ستاره‏ئى به‏گوش‏مى‏رسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمه‏گر جنگل خیزران که شبتابان روشنى خویش را به‏عبث در آن تباه‏مى‏کنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مى‏تواند به من بگوید که دزد خواب کجا زندگى مى‏کند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگم‏بیفتد درس خوبى به او خواهم‏داد.
به آشیانش شبیخون خواهم‏زد که ببینم خواب‏هاى دزدى را کجا انبارمى‏کند.
همه را غارت کرده به خانه مى‏آورم.
دو بالَش را سخت مى‏بندم و کنار رودخانه رهاش‏مى‏کنم که با یکى نى در میان جگن‏ها و نیلوفرهاى آبى، به‏بازى، ماهى‏گیرى‏کند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادران‏شان بنشینند، آن‏گاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمى‏کنند:
                «حالا خواب که را مى‏دزدى؟»

شعری از:چارلز بوکفسکی

«من مرده ام اما می‌دونم مرده ها اینجوری نیستن»
مرده ها می‌تونن بخوابن
اونا نمی‌تونن بلند شن و از جا بپرن
اونا زن ندارن.
چره سفیدش
مثل یه گُل
از تو یه پنجره بسته بالا میاد و
منو نگاه می‌کنه.
پرده یه سیگار می‌کشه
و یه شب پره می‌میره
تو تصادف بزرگراه
همونطوری که من سایه دستهام رو
وارسی می‌کنم.
یه جغد، واسه من زنگ می‌زنه
به اندازه یه ساعت کودک
بیا بیا
می‌گه مث اورشلیم که هل داده می‌شه
پایین سمت راهروهای تو در توی کثیف.
گراسِ پنج صَبح توی دماغه
توی سو صدای هواپیماهای جنگی و دره ها
توی نور متجاوزی که پرورش می‌ده
پرنده های فاشیست رو.
لامپ رو خاموش می‌کنم و رختخوابم رو میارم
کنار اون، فکر می‌کنم من اونجام
صدای نامفهوم یه تشکر سرخ فام
همونطوری که پاهام رو می‌کشم
تو طول تابوت
می‌پرم تو و شناکنان دور می‌شم از
غوک ها و بخت ها
 
ادامه مطلب ...

شعری از کارل ونبرگ

 دور از سرشت خویش،
مثال سنگی  تنها
در انزوای خود می‌مانیم.
درختی که در ما بود، حالا
سایه ای آهنین است.
رطوبت درون، دیگر
 به ندرت می‌تواند دیدگان ما را تازه بدارد.
ریشه های درون، حالا
بند کفشی است که لخ و لخ به دنبالمان کشیده می‌شود.
پرنده‌ی میان، اکنون
در قفس خودش مرده است.
کهکشان  به هیئت سقفی گچین در آمده است.
از حیوانی که در ما زیست می‌کند،
تنها طویله اش را می‌بینی:
آخوری با علفهای پلاسیده.
آذرخش جان مان،
چونان کودکان دهل می‌کوبد.
برف،  چونان کاغذهایی پاره.
باران، شن ریزه‌ای در ساعتی شنی.
کوه درون  تپه ای از شن است -
شنی روان که خودروها را می‌بلعد.
چشم بصیرت تکمه ای است
که پوست را می‌بندد.
لبها
اینک کیسه بند سرخ زباله است .
زیبائی ما
خمیازه هایی بیش نیست
که به سختی زبان سیاهمان را تازه می‌کند.
یار
 
و اما یار،
یار
با صورتی چون ماه،
در کافه ها و محافل عیاش
و   آبریزگاه ِ بنادر عمومی‌
رقص نور می‌کند.
چشم براهی‌ی  مرگ منتظر،
در وقفه ای که باز می‌شود،
خود را نشان می‌دهد -
در لحظه ای
به ناگهانی یک سانحه.
 

گزیده اشعار از



سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها که من نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏ آمد

و شمع‏ ها سوسو مى‏ زدند.



و ورق مى‏ زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ ها و دریاى مه‏ آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ ا م را مى‏ خورم.

خواب‏ هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏ هایى که‏

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏ هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏ ها ى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم.

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

که آینه‏ ها

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.

6 جولاى 1921

ادامه مطلب ...