من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

می گفت...

می گفت :
پایِ رفتن ندارم
با سر رفت ... !

تبریک

بیشتر از 48 ساعت... بزار دقیقتر بگم:54 ساعته که هیچ خبری ازت ندارم. نه زنگی و نه پیامی... مثل اینکه تصمیم خودتو گرفتی...اینبار جدی تر از همیشه...

خوشحالم که تونستی تصمیمتو بگیری، بخدا، به جون عزیزانم تحسینت می کنم که مثل من بی اراده نیستی، جدیتت قابل ستایشه...

من هزار بار گفتم و یکبار نتونستم بخاطر احساسی که بهت داشتم تصمیم روعملی کنم... باورم نمیشد اینبار هم اشتباه کردم. یه جور خود فریبی بود....می دونی از فریب خودم لذت میبردم///

تو هرگز سه لکه ای که بر دستم ایجادکردم رو ندیدی که یادم نره با من چطور رفتار کردی و هر بار بخشیدم و باز پذیرای تو بودم...حتی درد و سوزش اون هم نتونست منو پایبند تصمیماتم کنه.

حالا بخاطر این اراده ات، بخاطر راهی که انتخاب کردی بهت تبریک میگم. همیشه شک داشتی به جایی که گیر کرده بودی. امیدوارم اینبار اونقدر اراده داشته باشم که مسیرت رو نبُرم و بزارم راهی رو که داری میری ادامه بدی و بری...

بخدا، به ولای علی، برات بهترین ها رو آرزو می کنم.


...


تصاویری دردناک از اعتیاد زنان/ +16



زن؟؟؟ان چهره زیبای و فتانه ی تو کو؟؟؟


به کدامین بهانه تمام زیبایی و صفات  زنانگی ات را ارزان فروختی برای لحظه ای سرخوش بودن؟

زن؟؟ وقتی  که تو و امثال تو را می بینم از زن بودنم عارم می آید...


48 ساعتِ تلخ

معتقدم خیلی از اتفاقات روزمره، اشارتی کوچک اما هشداری بزرگ است برای اینکه لحظه لحظه ی زندگی را دریابیم برای دقایقی که می توانی باشی در لحظاتی که بودی...

حادثه ی تلخ اخیر، دقایق بودنمان را هشدار داد و امکان هر لحظه نبودن...

.

.

.

ساعات تلخ بیمارستان، به مثابه ی بودن در تونلی تاریک و سرد بود که زمان در آن یخ زده بود و دقایق گویی قصد ورق خوردن نداشت...

بالاخره با تمام افت و خیزها،ترس و دلهره ها،اشک ها و لبخند های تلخ، دعا ها و امین گفتن ها طی شد...

خدای بزرگم شکرت...هزاران بار شکرت...

خدایا به من قدرت ایستادن بر این زانوان خسته و لرزان را بده و بزار این دوش خسته توان بارهای سنگینی که بر آن می گذاری را داشته باشد.

و سپاس

برای اینکه همه چیز بهانه ای شد تا انسان هایی بیایند و در بخشی از خاطرات و زندگی و یادم برای همیشه جاویدان بمانند.


خدای بزرگ به حرمت این دقایق معنوی:

- به زن کرد ایلامی توان بده تا با پاهای بدون انگشت به جرم ابتلا به دیابت (خواسته یا ناخواسته)را بپذیرد...ترس و هراس و اشکش که توام با غرور و صلابتی ستودنی بود برای همیشه در یادم نقش بست خدای بزرگ به این زن کمک کن تا در این بحران بی انگشتی نیازمند دیالیز دوباره هم  نباشد.

- به زن لاهیجانی که بعد از 17 سال  پستان دومش را هم به تیغ جراحی سپرد تا برای همیشه بی نیاز از درد سرطانی اش باشد توان بده تا نقص بزرگ زنانگی اش به توان مضاعف برای ستایش تو وراضی بودن به رضایت بدل کند.

- به پیرزن زیبایی که به او لقب ملکه برفی دادم توان بده تا با زخم عمیق بسترش کنار بیاید و الزایمرش او را از یاد و خاطرات روزهای خوش زندگی، عشقبازی ها و عشقورزی هاو...دور نکند تا آرامتر از آرامش ذاتی اش این دنیای رنگین و تو خالی را ترک کند.

- الهی به همه و همه ی  بیماران شفای عاجل عنایت فرما/.


برای تو: ممنون که دوبار تماس گرفتی و لطف کردی و گفتی اگه کمکی نیاز دارم از تو  بخواهم. ممنون.....اما اعتراف می کنم صدایت و مهربانیت دیگر عطر و بوی گذشته را نداره.



چرا؟

تمام امروزم به دیروز پیوند خورد... و باز یک سوال؟؟....

چرا وقتی برگشتی ................................................................؟؟؟


تفکر اینکه با تماسم به تو خودم رو به تو تحمیل کردم سخت داره رنجم میده و هیچ چیز هم نمی تونه آرومم کنه...



حکایت کفش های تابستانی من

مدتی بود پاهام به شدت درد میکرد...کمتر میگفتم و بیشتر درد می کشیدم...

کفشم مناسب فعالیت های اجتماعی ام دراز مدت روزانه ام نبود...


خواست برایم به مناسبت......._مهم نیست چه مناسبتی؟ برای هدیه دادن که بهانه لازم نیست_هدیه ای بخرد...گفت:کفش تابستانی؟

پذیرفتم و تحسینش کردم بخاطر این توجه ستودنی اش...


من رفتم کفش اسپرت انتخاب کردم چون حس کردم چندان از پاشنه 5-7 سانتی های من خرسند نیست .  او با وجود بیش از هزار کیلومتر فاصله، برایم پولش را ارسال کرد...


خیلی ذوق زده بودم. عین کودکی که شکلاتی بهش داده باشین...


ولی؟...

من اون کفشو نپوشیدم...تمیزش کردم و در جا کفشی گذاشتمش...



آخه بعد از اون خرید مجازی رفت... و من منتظر بازگشتش ماندم ....

او دیروز آمده بود...

چه بیصدا امد...

کفش زیبای تابستانی من؟

بپوشمت؟


بازگشته

هر چه از دیروز دورتر میشوم، درد توهینی که به من کردی عمیق تر و زخمش چرکین تر میشود دوست عزیزم...


برای بازگشتت دقیقه شماری می کردم نازنین

نمی دانستم برگشتی و ذره ای ارزش نداشتم تا بخواهی بگویی که آمده ای....پیامی، خبری، زنگی، تک زنگی؟؟؟...چرا؟ جواب چرای آن از دیروز تا حالا صد بار از خودم خواستم...ولی اونی که باید جواب بده تو هستی نه من...


یادته؟ ...نه نه نه یادت نیست...چون نبودی ببینی...با شاخه گلی که پارسال در فرودگاه امام 24 ساعت انتظارت رو کشیدم؟؟؟ تو نیامدی...شش ماه نیامدی...قرار بود فقط 45 روز بری...


من هم پس از ان همه دوری، بعد از غم مهجوری

یک شاخه گل بردم به برش

دیدم که نگار من،سر خوش زکنار من

بگذشت به بر یاد دگرش


وای ازآن گلی که دست من بود

خموش و یک جهان سخن بود

 گل که شهره شد به بی وفایی

زدیدن چنین جدایی، زغصه پاره پیرهن بود



اما ...


نازنین رنج اون دقایق انتظار کشنده، گلی که در دستان من پژمرد، به مراتب از روزی که گذشت بهتر بود...خیلی خیلی بهتر بود...


تو حتی توجهی به  تماس های بی پاسخم،نکردی؟چطور می تونم اینهمه بی مهری رو ...


غریبه تر از غریبه ترین مرد دنیا...




آدمهای مجازی

یادمان باشد...

یادمان باشد آدمهای مجازی، حتی اگه بخوای به دنیای حقیقی و خصوصی ات دعوتشون کنی...حتی اگر بخوای سهامدار تمام روزها و خاطرات گذشته و حال و آینده اش بکنی، حتی اگر دنیا دنیا احساس به پاشون بریزی، حتی....باز هم مجازی اند.


قلبشان، روحشان،احساسشان، عشقشان، دوست داشتن شان، حتی دلتنگی شان، از جنس   مجازی هست...


آدمهای مجازی،حتی وقتی حسشون می کنی، لمسشون می کنی، انگشت بر وجودی ترین موجودیت شان میکشی، وقتی باور می کنی کنارته وواقعیه، باز هم مجازیه...


آدمهای مجازی رو باور نکنیم...

زندگی مان را با ان ها قسمت نکنیم...

مثل او که مرا  و احساسم را مجازی پنداشت...


زن

زن لباسِ سفید ... شب با شکوه عروسی ... بوی خوشِ قرمه سبزی هوسِ شب‌های
جمعه قرار‌هایِ تاریکی‌ کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست
 
 
زن خون ریزی کمر دردِ ماهانه پوکی استخوان یک زنِ پا بماه حال تهوع
استفراغ درد‌های زایمان مادر بچه‌ها نیست
 

زن عصایِ روز‌های پیری پرستار وقتِ مریضی رفیقِ پای منقل مزه بیار عرق
دوره‌های دوستانه نیست
 

زن وجود دارد روح دارد قدرت جسارت پا به پای یک مرد ، زور دارد
 

عشق اشک نیاز محبت یک دنیا آرزو دارد
 

زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد و اگر تمام اینها یادت رفت تنها
یک چیز را به خاطر داشته باش :
 
که هنوز هیچ مردی پیدا نشده که بخواهد در ایران جایِ یک زن باشد

 

اولین روز کاری سال 91

امروز اولین روز کاری من در سال 91 بود...باز روزکاری من توام بود با بارش باران...البته نه باران خیلی تند...ملایم و مهربان...

روز سختی بود ...حدس میزدم تعداد محصل ها کمتر از معمول باشه. روزهایی از این دست همیشه برام ملال آوره...

بهر حال روز کاری ام آغاز کردم. برای خودم زیاد دعا کردم تا سال کاری خوبی در انتظارم باشه...

حوصله نوشتن ندارم!

قمار زندگی

تام استاپارد، نویسنده شهیر تئاتر اهل چک معتقداست:

"زندگی قماریست با احتمال باخت بسیار بالا، اگر قرار به شرط بندی بود کسی شرط نمی بست."


.

.

.

 هرگز تصورنمی کردم روزی برسد که من، یک تنه بخواهم از پس  سونامی وحشتناک یک زندگی برآیم. روزی برسد که من بخواهم تنها از عهده تعداد زیادی مهمان برآیم.

.

.

.

دیشب کلی مهمان داشتیم. خونه می جوشید.خدا رو شکر همه چیز عالی بود_اینو از طرف خودم نمیگم_اعتقاد مهمانان عزیز بود.

خوشحالم که موجب خوشحالی بچه ها شدم.

...

هربارت فیلسوف آلمان هم معتقداست:

"برای پیروزی در زندگی دل به دریا می باید زد. اما آن که دل به دریا می زند می باید یقین داشته باشد که لااقل در این قمار چیزچندانی نمی بازد...


این یعنی چی؟

یعنی به نوعی تایید همون جمله ی آقای استاپارد. اما به نوعی  امیدوارتر و زاویه نگاه مثبت تر.

 همه ما می خواهیم به نوعی زندگی کنیم... بی  قمار  و یا حتی اگر قمارباز قهاری باشیم.

فقط دعا کنیم که چیز چندانی را نبازیم...

.

.

.

ببخشید اگر جملات  مطلبم ظاهرا به هم ارتباط نداشتند اما یقینا می خواستم مطالبی را عنوان کنم که نشد. این خود سانسوری موجب آشفتگی متن شد.

گویی تکه ای از وجودم ...

گویی تکه ای از وجودم را جایی گذاشته ام....

هربار که این احساس به من دست میده ناخودآگاه به حس مشترکم با "شل" می اندیشم، و یاد "قطعه گمشده"ی " شل سیلور استاین" می افتم....

اما من مثل "شل" به دنیا نگاه نمی کنم. جای خالی اون قطعه رو  همیشه و هر جای زندگیم حس می کنم....

.

.

. دیشب خیلی شب سختی داشتم... یه لحظه نتونستم با آرامشش چشم بر هم بزارم.  اوهام؟!!!! یه لحظه دست از سرم برنداشتند.

میگم :"اوهام"...بنا به گفته ی دیگران...اما اگر از من واقعی ام بپرسند، خواهد گفت:همه اتفاقات دیشب عین حقیقت بود!!!

من دیشب یکبار تا مرز مرگ پیش رفتمممممم....مرگ رو حس کردم...لمسش کردم. هنوز کرختی اون لحظات در وجودم هست...

از آمدن شب می ترسم به دو دلیل:

* بیانگر آغاز فردایی دوباره است....

* می ترسم از تمام این به اصطلاح دیگران"توهمات" می ترسم از مرگی که دیشب تجربه اش کردم...

راستی اونا، (دیشب فهمیدم تنها نیست....) از من چی می خوان؟

چرا درب اتاق خواب رو اونطور بهم می کوبیدند؟

.

.

.

امروز بی بهانه ساعتها خیابانها رو قدم زدم. گاه دقایق طولانی پشت ویترینی ایستادم که مغازه اش شش قفله بود....


باز برگشتم به حصار دلتنگی ام...

خدایا!!!

اگر فرزندان دلبندم نبودند شاید من الان اینجا نبودم...

.

.

.

خدایا کمکم کن.... خیلی تنهام...خیلی تنهام.

آغاز روز چهارم سال 91

به همین راحتی...4 روز گذشت...روزهای دیگر هم سریع تر از این خواهد گذشت؟در سالی که گذشت، وقتی صفحه صفحه روزهایش را ورق می زنم، می بینم که هیچی نداشتم و نتوانسته ام کاری انجام دهم که در خور و با ارزش باشد...

روزهایم را در انتظار تب آلود احساسی بی سرانجام و یک جانبه گذراندم. و دیگر هیچ....

.

.

.

امروز دلم خیلی گرفت...سر مزار بابا رفتم...خدایا!؟ خواستم شاید آرام بگیرم...نتوانستم...نتوانستم...هرگز نتوانستن با قبرستان با مرگ با نبودن کنار بیایی. راستی من چگونه خواهم مرد؟ چگونه خواهم توانست در آن قبرستان در سینه کش خاک سر بیارامم؟

....

من یقین دارم آن جا هم نخواهم آرامید...

 خیلی دلم میخواست می تونستم جایی بروم که تنهای تنهای باشم. حد اقل چند روز خودم با خودم  به دور از همه هیاهو و دغدغه های روزمرگی های زندگی باشم.

راستی؟

چرا این روزها نمی توانند خستگی از تنم بیرون کنند؟

می ترسم خسته تر از روزهای قبل به محیط کارم برگردم ...

امروزمن

سلام به من

من یه زنم. زنی سرشار از احساسات پاک و زیبا، که بسان زنانِ بسیار دیگر، فرو خفته در عمیق ترین حفره ی وجود...نه بهانه ای برای جوشش این احساسات و نه دستی برای برانگیختن آن....

.

.

.

.

.

دهه ی 90 هم گذشت. چه آرام و بیصدا رفت؟ گویی در این دهه نبود که چشمم با تمام بدیهای دنیا گشوده شد. چه بیصدا و آرام شروع شد، چه  پرتلاطم جریان داشت و باز چه در سکوت و نخوت خاموش شد و رفت؟

...

اکنون منم و آغاز دهه ای نو و سالی نو.... و تکرار روزهای بی پایان و پر تکرار دوباره.

وقتی چنان آرام و بیصدا دو روز گذشت و در هنگامه ی آغاز روز سوم هستیم، پس چنان خواهد گذشت که گذشت....................................

.

.

.

من بی فرداتر از همیشه خواستم که بودنم را در اینجا تکرار کنم تا مبادا یادم برود هستم. می خواهم در اندیشه پر تلاطم این دنیای مجازی بودنم را به خودم اثبات کنم.

من؟؟؟

کجایی بیا...

می خواهم سال نو و اغاز تکراری دوباره را به تو تبریک بگویم...

من؟

سال نو مبارک....