من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

دو شعر از ارنست یاندل

در خواب
 
به درختی برخورد
زیر آن خانه اش را ساخت
از درخت عصایی تراشید
عصا سرنیزه اش شد
سرنیزه تفنگش شد
تفنگ توپخانه اش شد
توپخانه بمبش شد
بمب بر خانه اش فرو افتاد و
درخت را از ریشه درآورد
و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد
اما بیدار نشد...
 
هفت بچه!
 
بالاخره شما چند تا بچه دارین؟
- هفت تا!
دو تا از زن اولم
دو تا از زن دومم
دو تا از زن سومم
و یک بچه ی خیلی خیلی کوچک هم از خودم دارم! 
 

شعری از تاگور

دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغل‏گرفت و رفت از روستاى همسایه آب‏بیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى به‏سرآمده بود، و اردک‏ها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شده‏بود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبه‏استان ایستاده‏بود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشته‏است.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوباره‏ئى خُرد از میان سنگ‏هاى سائیده و عبوسش به نرمى روان‏است نگاهى‏بیافکنم.
باید در سایه خواب آلوده بَکوله‏زار جست‏وجوکنم، آنجا که کبوتران در لانه‏هاشان قوقو مى‏کنند و آواز خلخال‏هاى پریان در آرامش شب‏هاى ستاره‏ئى به‏گوش‏مى‏رسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمه‏گر جنگل خیزران که شبتابان روشنى خویش را به‏عبث در آن تباه‏مى‏کنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مى‏تواند به من بگوید که دزد خواب کجا زندگى مى‏کند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگم‏بیفتد درس خوبى به او خواهم‏داد.
به آشیانش شبیخون خواهم‏زد که ببینم خواب‏هاى دزدى را کجا انبارمى‏کند.
همه را غارت کرده به خانه مى‏آورم.
دو بالَش را سخت مى‏بندم و کنار رودخانه رهاش‏مى‏کنم که با یکى نى در میان جگن‏ها و نیلوفرهاى آبى، به‏بازى، ماهى‏گیرى‏کند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادران‏شان بنشینند، آن‏گاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمى‏کنند:
                «حالا خواب که را مى‏دزدى؟»

شعری از:چارلز بوکفسکی

«من مرده ام اما می‌دونم مرده ها اینجوری نیستن»
مرده ها می‌تونن بخوابن
اونا نمی‌تونن بلند شن و از جا بپرن
اونا زن ندارن.
چره سفیدش
مثل یه گُل
از تو یه پنجره بسته بالا میاد و
منو نگاه می‌کنه.
پرده یه سیگار می‌کشه
و یه شب پره می‌میره
تو تصادف بزرگراه
همونطوری که من سایه دستهام رو
وارسی می‌کنم.
یه جغد، واسه من زنگ می‌زنه
به اندازه یه ساعت کودک
بیا بیا
می‌گه مث اورشلیم که هل داده می‌شه
پایین سمت راهروهای تو در توی کثیف.
گراسِ پنج صَبح توی دماغه
توی سو صدای هواپیماهای جنگی و دره ها
توی نور متجاوزی که پرورش می‌ده
پرنده های فاشیست رو.
لامپ رو خاموش می‌کنم و رختخوابم رو میارم
کنار اون، فکر می‌کنم من اونجام
صدای نامفهوم یه تشکر سرخ فام
همونطوری که پاهام رو می‌کشم
تو طول تابوت
می‌پرم تو و شناکنان دور می‌شم از
غوک ها و بخت ها
 
ادامه مطلب ...

شعری از کارل ونبرگ

 دور از سرشت خویش،
مثال سنگی  تنها
در انزوای خود می‌مانیم.
درختی که در ما بود، حالا
سایه ای آهنین است.
رطوبت درون، دیگر
 به ندرت می‌تواند دیدگان ما را تازه بدارد.
ریشه های درون، حالا
بند کفشی است که لخ و لخ به دنبالمان کشیده می‌شود.
پرنده‌ی میان، اکنون
در قفس خودش مرده است.
کهکشان  به هیئت سقفی گچین در آمده است.
از حیوانی که در ما زیست می‌کند،
تنها طویله اش را می‌بینی:
آخوری با علفهای پلاسیده.
آذرخش جان مان،
چونان کودکان دهل می‌کوبد.
برف،  چونان کاغذهایی پاره.
باران، شن ریزه‌ای در ساعتی شنی.
کوه درون  تپه ای از شن است -
شنی روان که خودروها را می‌بلعد.
چشم بصیرت تکمه ای است
که پوست را می‌بندد.
لبها
اینک کیسه بند سرخ زباله است .
زیبائی ما
خمیازه هایی بیش نیست
که به سختی زبان سیاهمان را تازه می‌کند.
یار
 
و اما یار،
یار
با صورتی چون ماه،
در کافه ها و محافل عیاش
و   آبریزگاه ِ بنادر عمومی‌
رقص نور می‌کند.
چشم براهی‌ی  مرگ منتظر،
در وقفه ای که باز می‌شود،
خود را نشان می‌دهد -
در لحظه ای
به ناگهانی یک سانحه.
 

گزیده اشعار از



سال‏هاى سال به تو اندیشیدم‏

سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏

آن سال‏ها که من نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى‏ آمد

و شمع‏ ها سوسو مى‏ زدند.



و ورق مى‏ زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏

باریکه دود روى نوا، گل سرخ‏ ها و دریاى مه‏ آلود

و نقش تو را

بر شعر ناب و پرشور مى‏دیدم.



در این لحظه‏ ى روشن‏

افسوس روزهاى جوانى‏ ا م را مى‏ خورم.

خواب‏ هاى وجدآور زمینى، انگار پشه‏ هایى که‏

با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند.



تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سال‏ها سپرى شد

من، سرگردان نشیب‏ هاى زندگى سنگى‏

در لحظه‏ ها ى تلخ، نقش تو را

بر شعرى ناب و پرشور مى‏ دیدم.

اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى‏

و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏

که آینه‏ ها

آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.

6 جولاى 1921

ادامه مطلب ...

گزیده‌ای از اشعار «کارل ون بری»

دعا


و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
 
من نمی‌خواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
 
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعله‌ی ِ  زبان ِ  غریبش...

ادامه مطلب ...

گزیده‌ای از شعرهای آنتوان دوسنت اگزوپری(2)

دنیای من


سعی کردم
او را به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری ...

ادامه مطلب ...

گزیده‌ای از شعرهای آنتوان دوسنت اگزوپری

چند دقیقه دیگر
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
به من، به چشمانم،
و به قلبی که برای تو می تپد
این شب و این باران
و تو
چند دقیقه دیگر وقت داری
تا به من نگاه کنی
پیش از آن که کاملا ً تمام شوم ...


ادامه مطلب ...

"درختی بی جنبش است" از:اکتاویو پاز


There is a motionless tree

there is another that moves forward
  a river of trees
pounds at my chest
  The green swell
of good fortune

You are dressed in red
  you are
the seal of the burning year
carnal firebrand
  star of fruit
I eat the sun in you

  The hour rests
Above an abyss of clarities
The height is clouded by birds
Their beaks construct the night
Their wings carry the day

Planted in the crest of light
Between firmness and vertigo
  you are
 the diaphanous balance.

 


درختی بی جنبش است

و درختی دیگر که پیش می آید
رود درخت ها
موج سبز خوشبختی است این
که بر سینه ام می کوبد
تو سرخ پوشید ه ای
تویی تو
مهر سال سوزان
آتش پاره جسمی
ستاره میوه
خورشید را در تو می خورم

ساعت می آرامد
بر بالای مغاک روشنی ها
آسمان از پرنده ها ابری است
منقارهاشان شب می آورد
بر بال هایشان روز است

ریشه در قله ی نور
میان استواری و سرگیجه
تویی

تعادل شفاف


از:اکتاویو پاز

"میان ماندن و رفتن "از:اکتاویو پاز

Between Going and Staying

Between going and staying the day wavers,
in love with its own transparency.
The circular afternoon is now a bay
where the world in stillness rocks.
All is visible and all elusive,
all is near and can't be touched.
Paper, book, pencil, glass,
rest in the shade of their names.
Time throbbing in my temples repeats
the same unchanging syllable of blood.
The light turns the indifferent wall
into a ghostly theater of reflections.
I find myself in the middle of an eye,
watching myself in its blank stare.
The moment scatters. Motionless,
I stay and go: I am a pause.

 

میان ماندن و رفتن

میان ماندن و رفتن مردد است روز
در عشق... عشق با شفافیت اش

بعد از ظهر مدور خلیجی است اکنون
جایی آن جا که جهان در سکون سنگ میشود

همه چیز  پیداست و همه گریزان
همه چیز   نزدیک است و لمس ناشدنی

،کاغذ، کتاب،مداد، لیوان
آرمیده در سایه نام هایشان

زمان در شقیقه هایم می تپد
تکرار می کند هجاهای یکسان خون را

نورچراغ دیوار خونسرد  را
به نمایش خیالی بازتاب ها بدل می کند

خویش  را  میان یکی چشم می یابم
به تماشای خویش در نگاهی تهی

،لحظه فرومی پاشد. بی حرکت
.می ایستم و می روم: درنگی کوتاه ام


از: اکتاویو پاز 


"جنبش"از: اکتاویو پاز

  Motion

If you are the amber mare
              I am the road of blood
If you are the first snow
              I am he who lights the hearth of dawn
If you are the tower of night
              I am the spike burning in your mind
If you are the morning tide
              I am the first bird's cry
If you are the basket of oranges
              I am the knife of the sun
If you are the stone altar
              I am the sacrilegious hand
If you are the sleeping land
              I am the green cane
If you are the wind's leap
              I am the buried fire
If you are the water's mouth
              I am the mouth of moss
If you are the forest of the clouds
              I am the axe that parts it
If you are the profaned city
              I am the rain of consecration
If you are the yellow mountain
              I am the red arms of lichen
If you are the rising sun
              I am the road of blood

 


جنبش

اگر تو دریاچه ی کهربایی
من جاده ی خون ام
اگر تو اولین برفی
من آن ام که قلب پگاه را روشن می کند
اگر تو برج شبی
من میخ سوزان ام در خاطر تو
اگر تو جریان صبحدمانی
من گریه ی اولین پرنده ام
اگر تو سبد پرتقال هایی
من تیغ آفتاب ام
اگر تو سنگ مذبحی
من دست های حرمت شکن ام
اگر تو خاک خفته ای
من ساقه نی سبز ام
اگر تو خیزش بادی
من آتش پنهان ام
اگر دهانه آبی
من دهان خزه ام
اگر تو جنگل ابرهایی
من آن تبرم که پراکنده اش می کند
اگر تو شهر تکفیر شده ای
من باران قداست ام
اگر تو کوه زردرنگی
من بازوان سرخ گلسنگ ام
 اگر تو طلوع آفتابی
من جاده خون ام

 

باغچۀ من از:"اسپِرانزا مارتینِس"

باغچۀ من
در باغچه‌ام گل‌های رنگ‌به‌رنگ
با عطرهای دلپذیر
که حس خوشبختی به من می‌دهند
رُز زیرک
میخک مجلل
بنفشه فروتن
و یاسمن لطیف
گل‌های زیبا
و هزار پروانه
جشن گرفته‌اند امروز
باغچۀ زیبای من
                          
اسپِرانزا مارتینِس

ترانه بهار از فِدِریکو گارسیا لورکا

بهار در شعر اسپانیا
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون می‌زنند بچه‌ها
گرم پراکندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساکت کوچه
سکوتی تکه‌تکه شده از خندۀ اسکناس‌های نو
در مسیر عصر
از بین گل‌های باغ عبور می‌کنم
و در راه می‌گذارم
                     اشک غمناکم را
روی تنها تپۀ روستا، گورستان
مثل زمینی کشت‌شده با بذرهای جمجمه
سروها انبوه شده‌اند
مثل سرهایی بزرگ
توخالی و پوشیده از گیسوانی سبز
متفکر و پردرد به افق می‌نگرند
فروردین الهی!
که می‌آیی سرشار از خورشید و زندگی،
گلستان جمجمه‌ها را
پر از طلا کن!
                             
فِدِریکو گارسیا لورکا

ادامه مطلب ...

ترانۀ باران بهاری از"لنگستن هیوز"

بگذار باران ببوسدت
بگذار چک‌چک به سرت بزند
با قطره‌های نقره‌ای
بگذار برایت لالایی بخواند
باران
استخری راکد می‌سازد در پیاده‌رو
استخری جاری در جوی
باران
شب، روی سقفمان
ترانه‌ای کوچک و خواب‌آور می‌نوازد
من
باران را
دوست دارم
                               
  لنگستن هیوز

امروزمن

سلام به من

من یه زنم. زنی سرشار از احساسات پاک و زیبا، که بسان زنانِ بسیار دیگر، فرو خفته در عمیق ترین حفره ی وجود...نه بهانه ای برای جوشش این احساسات و نه دستی برای برانگیختن آن....

.

.

.

.

.

دهه ی 90 هم گذشت. چه آرام و بیصدا رفت؟ گویی در این دهه نبود که چشمم با تمام بدیهای دنیا گشوده شد. چه بیصدا و آرام شروع شد، چه  پرتلاطم جریان داشت و باز چه در سکوت و نخوت خاموش شد و رفت؟

...

اکنون منم و آغاز دهه ای نو و سالی نو.... و تکرار روزهای بی پایان و پر تکرار دوباره.

وقتی چنان آرام و بیصدا دو روز گذشت و در هنگامه ی آغاز روز سوم هستیم، پس چنان خواهد گذشت که گذشت....................................

.

.

.

من بی فرداتر از همیشه خواستم که بودنم را در اینجا تکرار کنم تا مبادا یادم برود هستم. می خواهم در اندیشه پر تلاطم این دنیای مجازی بودنم را به خودم اثبات کنم.

من؟؟؟

کجایی بیا...

می خواهم سال نو و اغاز تکراری دوباره را به تو تبریک بگویم...

من؟

سال نو مبارک....