من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

هر شب

هر شب به یادت چراغ دل برمی افرزوم

تنها چو شمعی به داغ دل، بی تو می سوزم

گویی تکه ای از وجودم ...

گویی تکه ای از وجودم را جایی گذاشته ام....

هربار که این احساس به من دست میده ناخودآگاه به حس مشترکم با "شل" می اندیشم، و یاد "قطعه گمشده"ی " شل سیلور استاین" می افتم....

اما من مثل "شل" به دنیا نگاه نمی کنم. جای خالی اون قطعه رو  همیشه و هر جای زندگیم حس می کنم....

.

.

. دیشب خیلی شب سختی داشتم... یه لحظه نتونستم با آرامشش چشم بر هم بزارم.  اوهام؟!!!! یه لحظه دست از سرم برنداشتند.

میگم :"اوهام"...بنا به گفته ی دیگران...اما اگر از من واقعی ام بپرسند، خواهد گفت:همه اتفاقات دیشب عین حقیقت بود!!!

من دیشب یکبار تا مرز مرگ پیش رفتمممممم....مرگ رو حس کردم...لمسش کردم. هنوز کرختی اون لحظات در وجودم هست...

از آمدن شب می ترسم به دو دلیل:

* بیانگر آغاز فردایی دوباره است....

* می ترسم از تمام این به اصطلاح دیگران"توهمات" می ترسم از مرگی که دیشب تجربه اش کردم...

راستی اونا، (دیشب فهمیدم تنها نیست....) از من چی می خوان؟

چرا درب اتاق خواب رو اونطور بهم می کوبیدند؟

.

.

.

امروز بی بهانه ساعتها خیابانها رو قدم زدم. گاه دقایق طولانی پشت ویترینی ایستادم که مغازه اش شش قفله بود....


باز برگشتم به حصار دلتنگی ام...

خدایا!!!

اگر فرزندان دلبندم نبودند شاید من الان اینجا نبودم...

.

.

.

خدایا کمکم کن.... خیلی تنهام...خیلی تنهام.

اگر می دانستم....

 اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، 

به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. 

همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این 

غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. 

مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری 
بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود 
و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... . همراه با عشق
 
گابریل گارسیا مارکز
ادامه مطلب ...

درباره ی "فریدا کالو"

همیشه از تماشای یک تابلوی نقاشی بی نظیر لذت بردم و نگاهم  را سخت مجذوب خودش کرده. اما هیچوقت این لذت تماشای یک تابلوی نقاشی از جنبه ی هنری آن نبوده چون واقعا نمی دونستم زوایای هنری و آیتم های امتیاز به تابلوی نقاشی چیه؟ راحت تر بگم ممکنه من از تماشای یه تابلو نقاشی لذت تام ببرم ولی اون تابلو کمترین ارزش هنری نداشته باشه.

چشم نواز بودن نقاشی ، ترکیب زیبای رنگ ها وپیام نهفته در آن برام کافیه. (علیرغم اینکه همواره آرزو داشتم نقاشی یاد بگیرم و حداقل یه تابلوی نقاشی از خودم داشته باشم).

....

یه روز کاملا بر حسب اتفاق نقاشی هایی در این دنیای مجازی نگاهم رو سخت مجذوب خودش کرد. این جذبه آن قدر بود که پیگیر بشم و بدونم خالق اثر کیه؟ و این بود که برای اولین بار رسیدم به نام"فریدا کالو"....

ووقتی به به بیوگرافی این خانم رسیدم تا روزهای طولانی سرگذشت تقریبا عجیبش  برای دقیقه ای از ذهنم دور نمی شد....

.

.

.

فریدا کالو (به اسپانیایی: Frida Kahlo) ‏ (۶ ژوئیه ۱۹۰۷ - ۱۳ ژوئیه ۱۹۵۴) نقاش مکزیکی بود.

فریدا کالو در شهرک کوچکی به‌نام کویوآکان، در حومهٔ شهر مکزیکو به‌دنیا آمد. پدرش یک نقاش و عکاس یهودی-آلمانی با اصلیت رومانیایی بود. فریدا در سن شش سالگی دچار بیماری فلج اطفال شد و همین موضوع باعث شد تا پای راست او همیشه لاغرتر از پای دیگرش باشد. با این وجود، شخصیت بی‌پروا و چابکش موجب شد که در طول زندگی بتواند بر ناتوانایی‌های جسمی خود چیره شود.

در سال ۱۹۲۵ کالو در تصادف مهیب اتوبوسی که بر آن سوار بود به شدت مجروح شد. اما ارادهٔ قوی او برای زیستن به او اجازه داد که از آسیب‌های جسمی‌اش جان سالم به‌در برد و در نهایت قادر به راه‌رفتن شود. با این وجود، درد پای فریدا هرگز به‌طور کامل او را ترک نکرد.
پس از این تصادف، فریدا توجهش را از حرفهٔ پزشکی به نقاشی معطوف کرد. نقاشی‌های فریدا بازتابی از تجارب و زندگی شخصی او هستند. وی در نقاشی‌هایش تاکید زیادی بر رنج و همچنین زندگی خشن زنان دارد. از ۱۴۳ نقاشی‌ای که او کشیده‌است پنجاه و چهارتایشان خودنگاره هستند. چهره‌نگاری‌های کالو از خودش آمیخته با مفاهیم و نمادهای شخصی‌اند. با سررشته‌ای که فریدا از علم پزشکی داشت، بعضی نقاشی‌هایش با دقت بسیار در کالبدشناسی بدن انسان کشیده شده‌اند. فرهنگ مکزیکی تأثیر زیادی بر کالو داشت و این موضوع به وضوح در نقاشی‌هایش نیز مشهود است.

نقاشی‌های کالو مورد توجه نقاش به‌نام مکزیکی دیه‌گو ریورا، که بعداً در سال ۱۹۲۹ با او ازدواج کرد، قرار گرفت. در زمان ازدواج دیه‌گو ۴۲ ساله بود و فریدا ۲۲ سال داشت.ازداوج کالو و ریورا بی‌ثبات بود و پس از ۱۰ سال به یک جدایی طولانی و سپس طلاق انجامید. اما کالو و ریورا در سال ۱۹۴۰ دوباره ازدواج کردند.
در آن زمان انقلاب مکزیک که به رنسانس می‌مانست رخ داده بود. این رنسانس را ادبیات و هنر جدیدی همراهی می‌کرد که بیشتر فلسفی بود تا سیاسی. پس از انقلاب حزبی کمونیستی تشکیل شد. احساسات ملی‌گرایانه، ضدامپریالیسمی و تمایل به بازگشت به فرهنگ آزتک نیز درمیان روشنفکران همفکر فریدا شدید بود.

کالو یکی از طرفداران فعال کمونیسم بود. او رابطهٔ عشقی کوتاهی نیز با لئون تروتسکی که نهایتاً در ۱۹۴۰ در شهر مکزیکو توسط نمایندگان استالین ترور شد، برقرار کرد. مدتی بعد از مرگ تروتسکی، فریدا موضعش را تغییر داد و حمایت خود را از شوروی زیر رهبری استالین اعلام کرد. او از طرفداران مائو بود و از چین به عنوان «امید جدید سوسیالیسم» نام می‌برد. خانه کالو با نقاشی‌ها و طرح‌های بسیاری با مضامین سوسیالیستی، از جمله تصاویری از مارکس، انگلس، استالین و مائو تزیین گشته‌بود.
کالو هرگز خود را سورئالیست نمی‌خواند، هرچند که کارهایش گاهی به عنوان هنر سورئالیستی در نظر گرفته می‌شوند و او نمایشگاه‌های متعددی به همراه سورئالیست‌های اروپایی برپا کرده‌بود. شیفتگی و کشش او به مسائل زنانه و روش صریح و صادقانه‌ای که به وسیلهٔ آن، این شیفتگی را در نقاشی‌هایش نشان می‌داد، باعث شده‌است بعضی صاحب‌نظران او را به عنوان یکی از فمینیست‌های قرن بیستم برشمردند.


فریدا کالو عشاق بسیاری داشت و در زندگی جنسی خود حتی مرز جنسیت را زیر پا گذاشت. فریدا غیر از شوهرش، دیه‌گو ریورا نقاش و کمونیست معروف، با افراد مشهور دیگری نیز رابطه داشت. از آن‌ها می‌توان به لئون تروتسکی، کمونیست شهیر روسی، و پائولت گدار، بازیگر معروف و همسر چارلی چاپلین اشاره کرد.
کالو در ۱۳ ژوئیه، ۱۹۵۴ به خاطر انسداد جریان خون درگذشت. خاکستر او هم‌اکنون درون کوزه‌ای در خانهٔ قدیمی اوست که حالا تبدیل به «موزهٔ فریدا کالو» شده‌است.
«     امیدوارم که عزیمت دلپذیر باشد و امیدوارم که هرگز برنگردم.» (آخرین کلماتی که قبل از مرگ در دفترچهٔ خاطرات‌ش نوشت.


برای دیدن برخی از آثار فریدا و توضیحات مرتبط با آن لطفا "در این راستا" را لینک کنید.

ادامه مطلب ...

آغاز روز چهارم سال 91

به همین راحتی...4 روز گذشت...روزهای دیگر هم سریع تر از این خواهد گذشت؟در سالی که گذشت، وقتی صفحه صفحه روزهایش را ورق می زنم، می بینم که هیچی نداشتم و نتوانسته ام کاری انجام دهم که در خور و با ارزش باشد...

روزهایم را در انتظار تب آلود احساسی بی سرانجام و یک جانبه گذراندم. و دیگر هیچ....

.

.

.

امروز دلم خیلی گرفت...سر مزار بابا رفتم...خدایا!؟ خواستم شاید آرام بگیرم...نتوانستم...نتوانستم...هرگز نتوانستن با قبرستان با مرگ با نبودن کنار بیایی. راستی من چگونه خواهم مرد؟ چگونه خواهم توانست در آن قبرستان در سینه کش خاک سر بیارامم؟

....

من یقین دارم آن جا هم نخواهم آرامید...

 خیلی دلم میخواست می تونستم جایی بروم که تنهای تنهای باشم. حد اقل چند روز خودم با خودم  به دور از همه هیاهو و دغدغه های روزمرگی های زندگی باشم.

راستی؟

چرا این روزها نمی توانند خستگی از تنم بیرون کنند؟

می ترسم خسته تر از روزهای قبل به محیط کارم برگردم ...

چهار شعر از پیر پائولو پازولینی

شادمانم

در زمختی شب یکشنبه
از تماشای مردم
که در هوای آزاد قهقهه میزنند
شادمانم
قلبم نیز از هوا ساخته شده است
چشمانم خوشی مردم را بازمیتابانند
و در موهایم شب یکشنبه میدرخشد
مرد جوان، من از خست ام شادمانم
شب یکشنبه، با مردم خوشحالم
زنده ام، با هوا خوشحالم.
من به شیطان شب یکشنبه عادت کرده ام.

ادامه مطلب ...

شعر از بیروته مار شاعر لیتوانی

. زن ژاپنی (نقاب‌ها)
 
چشم به راه خواهم ماند –
 
تا اشکهایم چون قطره‌های رسیده
از درختها بیاویزند
 
چشم به راه تو می‌مانم
زیر ماه سفید
 
غازها می‌کوچند
 بر شولای شب  مانده
 
زنان ریزنقش پیر و فرتوت به کوهها
می‌روند تا بمیرند-----
 
من هم خواهم رفت
و باز خواهم گشت
 
کاجی صد ساله بر سر راهت
شبح زنی که دوستش می‌داشته‌ای.

ادامه مطلب ...

اشعاری از وردزورث

تنها بودم و سرگردان چون ابری...

تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپه‌ها و دره‌ها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگس‌های طلایی
رقصان و لرزان از نسیم

پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک می‌زنند
آن‌ها هم بر خط بی‌پایانی در حاشیه‌ی خلیج،
 صف کشیده بودند:
ده‌هزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سر‌می‌جنباندند

موج‌های کنارشان هم می‌رقصیدند؛ اما آن‌ها
در شادمانی دست موج‌ها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:

بارها وقتی که بی‌حال و افسرده
بر تختم می‌خوابم
آن‌ها به جلوه می‌آیند در چشم دل‌ام
-که شادکامی وقت تنهایی‌ست-
آن‌گاه قلبم از لذت پر می‌شود
و می‌رقصد با نرگس‌ها


I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***

ادامه مطلب ...

اشعاری از: پدرو سالیناس

نمی‌خواهم برای زیستن
جزایر، قصرها و برجها را.
چه لذتی فراتر از
زیستن در ضمایر!
 اکنون دگر برکن لباست را
نشانیها و تصاویر را.  
من،
 تورا اینگونه نمی‌خواهم
هماره در هیبت دیگری،
دخترِ همیشه از چیزی.
تو را ناب می‌خواهم، آزاد
تو؛ بی هیچ کاستی.
می‌دانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان،
تنها تو، تو خواهی بود.
 و آنگاه که بپرسی مرا،
 اوکه تو را می‌خواند کیست؟
او که تو را از آن خویش می‌خواهد.
مدفون خواهم ساخت نامها را،
عناوین را، تاریخ را.
همه چیز را درهم خواهم شکست
تمامی ‌آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کرده‌اند.
و به گاه ورود  به گمنامی ‌و عریانی ابدی سنگ و جهان
تو را خواهم گفت:
”من تو را می‌خواهم، این منم.“
--------------------------------------------

 
روحی چنان فراخ و روشن داشتی
که مرا هرگز توان ورود بدان میسر نشد.
باریک میانبری جستم، در امتداد بیراهه‌های باریک،
و از پس گامهای بلند و دشوار …
لیک،
گذر به روح تو از راههای گشوده بود.
بلند نردبانی مهیا کردم
ــ دیواری بلند در رویا
حافظ روحت می‌دیدم ــ
لیک روح تورا نه دیواری بود و نه حفاظی.
در پی باریک رهی به روحت گشتم،
اما روحت چنان روشن و زلال بود
که ره آمدی نداشت.
از کجا می‌شد آغاز؟
به کجا می‌یافت پایان؟
و من تا ابد در بدر
در مرز گنگ آن نشسته ماندم.
--------------------------------------------
پیاپی
بگذار بنوازمت بآرامی‌،
بگذار تجربه ات کنم آهسته،
ببینم که حقیقت داری،
امتدادی از خودت در تو جاری است،
با شگرفی
موج در موج می‌تراود نوری از پیشانی ات
بی آشفتنت
می‌شکنند کفهاشان را
هنکّام بوسه بر پاهایت، به آرامی
در ساحل نوجوانی.
تو را اینگونه می‌خواهم
روان و پیاپی،
نشأت تو از خودت، از تو؛
ای آب سرکش
ای نغمه رخوتناک!
تو را اینگونه می‌خواهم
در محدوده های کوچک، اینجا و آنجا
همچون تکه ها
زنبق، رز و آنک یگانگی تو
ای نور رویاهای من.
(از کتاب:
درنای واقعی)

شعری از:گابریلا میسترال

چنین گفت خورشید
بر شاخه‌های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه‌های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می‌رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند

گزیده شعری از آلتمن، شاعر آلمانی

بزرگ و خاموشتا سرحّد ِ زانو، ستون‌های پُل، از زمین بالا آمده‌اند.
جدا شده با بوته‌ها و درختان جوان.
زمان از آن‌ها سلب شده.
 صداهایی بلند، از دور دست ، خلاء خانه را ا نباشته می‌کند.
آوریل، دستمال‌های سبز را بر روی چوب می آ ویزد.
12 کبوتر، آن‌گاه که به آنان نزدیک می‌شوم،
با بال‌هایی سنگین از لابه‌لا ی شاخه‌ها بالا می‌روند.
چند َپر می‌شکند. و بعد پَر را داخل قبر می‌کنم.
به‌خاطر این‌که روح را با خود ببرد.
همه‌ی این‌ها را درنامه یی که از تو دریافت کردم خواندم.

چنین کلماتی می‌شناختند، سکوتت را.
آن‌ها دوباره، راهی را در بی‌نهایت گشودند.
و به‌خاطر همین – که آتش فته‌ها می سوخت.
چشم‌هایت، موهایت، دست‌هایت،
هنوزم آن‌ها را احساس می‌کنم که در دستانم جای گرفته‌اند.
چونان بزرگ و خاموش، آن‌گاه که به تو چشم دوختم.
احساس آن را دارم که هنوز موهایت در دستانم جای گرفته.
بزرگ و خاموش، زمانی که به تو چشم دوخته بودم.
برگرفته از کتاب «پایان آرام برف»، چاپ 2005. آخن / آلمان

وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست

 
آن لحظه‌های روشن 
وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست

مثل خیال آبی نیلوفر

در باغ باژگونه تالاب؛
و مثل جشن سرخ شقایق‌ها
در بامداد روشن
وقتی که می‌خوانند
مرغان آبزی
آواز رودها را؛
آن‌گاه می‌بینم،
بیدار ـ خواب شادی دیدار؛
گیسوی باد را که پریشان است
و مرگ عاشقانه ماهی‌ها را
در چشمه‌های کوچک بارانی...
هر روز عصرها
وقت طلوع ساعت دیواری
و ازدحام مردم مبهوت،
گم می‌شوم در آن سوی تاریکی؛
در سایه بلند خیابان‌ها
گم می‌شوم
که باز ببینم،
بیدار ـ خواب شادی دیدار؛
آن لحظه‌های روشن زیبا را
وقتی که دوست‌ داشتنت زیباست؛
مثل خیال آبی نیلوفر...
 

دو شعر از دی اِچ لارنس

دروغ‌هایی درباره عشق
ما دروغ‌گو هستیم چرا که
حقیقتِ دیروز به دروغ فردا بدل می‌شود
حال آن‌که نگاشته‌ها ثابت‌اند
و ما با نگاشته‌ای از حقیقت زندگی می‌کنیم.
عشقی که به دوستم دارم این سال
با عشق سال پیش فرق می‌کند
اگر چنین نباشد، دروغی بیش نخواهد بود.
ولی تکرار می‌کنیم عشق! عشق! عشق!
گویی سکه‌ای بوده با بهای ثابت
نه چونان گلی که می‌میرد و باز غنچه ای دیگر می دهد.
 
چیزی برای پاسداری نیست
دیگر چیزی برای پاسداری باقی نمانده، اکنون همه چیزی از دست رفنه
مگر خُرده‌ریزی آرامش در قلب
همچون چشم یک بنفشه.

شعری از ایلهان برک، شاعر بزرگ ترک

  زنان   
 آن‌جا می‌ایستند و لب موج‌شکن دردِدل می‌کنند
صداهاشان پرنده‌ها را به پرواز وامی‌دارد، برگ‌ها را می‌ریزد
زنانی از روزگاران ناشناخته.
 
زمانی هست که جهان به سکون می‌رسد.
روزهایی که گل‌ها را در دفترچه‌ای می‌فشردیم  با هم،
تا خشک شوند:
زنان چنین چیزی‌اند.
که می‌داند کجا و کی،
به ناگاه
در‌می‌یابیم که همگان
صدایی را می‌زیستیم که آنان
با ما به جا نهاده‌ بودند.

سه روایت از شاعر بزرگ روس اُسیپ ماندلشتام

لنینگراد

به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشک،
چون رگ و غده‌های متورم کودکی.

بازگشته‌ای این جا، پس به یک‌باره سرکش
روغن چراغ‌های رودخانه‌ی لنینگراد را.

دریاب بی‌درنگ روز کوتاه دسامبر را
که قطران شوم با زرده می‌آمیزد.

پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم
مهلت ده، شماره تلفن‌های مرا داری.
پترزبورگ! آدرس مکانی را
که بتوانم سراغ از صدای مردگان گیرم، دارم.

من بر پلکان سیاه می‌زیم، در این معبد
ناقوسی انگار از بن کنده به من می‌کوبد.

سراسر شب، حلقه‌های زنجیر در مدام می‌لرزند
بس که چشم به راه میهمانان عزیزی‌ام.

دسامبر 1930
 
قرن من
قرن من، هیولای من، که می‌تواند خیره شود در مردمک چشمانت
و با خونش جوش بزند مهره‌های پشت این دو قرن را؟
خون ـ این معمار فواره می‌زند
از گلوی هر چه زمینی،
مهره‌های بین دو کتف در آستانه‌ی روز نو می‌لرزد.
هر جنبنده‌ای تا زنده است
ناچار مهره‌هایش را به پشت می‌کشد
اما این موج به ستون فقراتی پنهان گرم کار خویش است.
قرن زمین نوزاد
به غنصروف نرم کودکی می‌ماند
باز سر زمین را

چون بره ای برای قربانی آورده‌اند.
برای نجات این قرن از اسارت،
برای شروع جهانی نو
باید چون فلوتی به هم بچسبانیم
زانویی روزهای پر گره را.
موج را در گهواره‌ی اندوه بشری
می‌جنباند این قرن
و افعی در میان علف‌‌ها
به آهنگ توازن عالی این قرن نفس می‌کشد،
گرچه شکوفه‌ها باز خواهند شکفت
و جوانه‌های سبز باز جوانه خواهند زد
ولی مهره‌های پشتت شکسته است
ای قرن زیبای بینوایم!

و با تبسمی بی معنی
به پس پشت به رد پنجه‌هایت می‌نگری، بی‌رحم و ضعیف
چون هیولایی، که روزگارانی قوی بوده است
خون ـ این معمار فواره می‌زند
از گلوی هر چه زمینی،
چون ماهی داغی به ساحل
شتک می‌زند غضروف گرم دریا.
و از آشیان بلند پرنده
از توده‌ی لاجوردین نمناک
بی‌اعتنایی می‌ریزد، می‌ریزد
بر زخم مرگبارت.
1922
 
گرگ و میش آزادی  
بستاییم برادران، گرگ و میش آزادی را ـ
این سال عظیم تاریکی را.
در آبهای سوزان نیمه شب
جنگل مخوفی از تله و دام رها شده است.
ای خورشید، این داور، این خلق
تو بر این سال‌های تار چیره خواهی شد!

بستاییم این‌‌بار گران را
که رهبر خلق با چشمی گریان به دوش گرفته است.
بستاییم قدرت این بار سیاه را
فشار تحمل ناکردنی‌اش را
ما پرستوها را
به سپاهیان جنگی پیوستیم ـ
که خورشید را نمی‌‌توان دید اکنون ـ ور نه طبیعت
همه در زمزمه و جنبش و زندگی است.
در میان تارهای این تاریکی غلیظ
خورشید را نمی‌توان دید و زمین معلق است.

باشد، دوباره می‌آزماییم: چرخش خشک
این چرخ بزرگ و بی‌قواره را.
زمین معلق است. دل به دریا زنید، دلاوران،
چون اژدری که اقیانوس‌ها را می‌شکافد،
هماره حتی در سوز سرمای لته یادمان خواهد بود
که زمین نزد ما به ده آسمان می‌ارزد.
مسکو ـ می 1918