من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

من یک زنم...

روزنوشت های یک زن...

نقبی به کتاب

سالهای مدیدی بود که دیگر رمان نمی خواندم. شاید ایده آل گرایی من، که بسیار زندگی ام را تحت شعاع قرار  می داد را در گرو رمان هایی میدیدم که خواندن ان ها بخش انکار ناپذیر زندگی من شده بود...

...

اکنون پس از سالهای بسیار طولانی رمانی را از قفسه کتابخانه ام برداشتم و خواندم...بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. باورم نمیشد. چطور سالها این کمتاب را بدون مطالعه در قفسه ی کتابخانه گذاشتم تا خاک بخورد؟

.

.

.

من احساسات زیبای مردانه و زنانه ای که به این زیبایی در کتاب توصیف شده تحسین می کنم. دوباره لبریز از احساسات گمشده ای شدم که سالهاست ان را در خودم گم کرده و نشانی از آن نمی یافتم.

.

.

.

راستی؟ چرا قفسه ی کتابخانه ام پر شده از کتابهای علمی؟؟؟چرا تا این حد خودم را از دلبستگی ها ووابستگی های خودم دور کردم؟؟؟؟

.

.

.


کتاب " clima" اثر آندره مورآ تحت عناوین مختلف: " مستی عشق" ،"کلیما یا سایه خوبان" ،"افسانه عشق" و"در وادی های عشق" در سال های مختلف ترجمه و منتشر شده است.


در وادیهای عشق

مورآ در سال 1928 با خلق این رمان بسیار زیبا موفق شد خوانندگان زن زیادی را جذب کتاب خویش کند. کتاب شامل دو بخش می باشد:

بخش نخست: روای آن"فیلیپ مارسونا"خطاب به زن جوانی که قرار است همسر دوم او شود. راوی از عشق زاید الوصف و خاصی که نسبت به همسر خویش داشته سخن می گوید و حسادت هایی که پایه های زندگی شان لرزاند و از هم پاشیده ساخت.

بخش دوم: راوی بخش دوم داستان "ایزابل دو شورنی" خطاب به فلیپ مارسونا است. در اینجا احساسات زیبا و سرکشانه و ظریف زنی به همسر خود،چنان توصیف شده که هر زنی با خواندن آن از اینهمه سلیس بودن بیان در ابراز احساسات زنانه هیجان زده می شود.


خواندن این رمان بسیار زیبا را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم.

اولین روز کاری سال 91

امروز اولین روز کاری من در سال 91 بود...باز روزکاری من توام بود با بارش باران...البته نه باران خیلی تند...ملایم و مهربان...

روز سختی بود ...حدس میزدم تعداد محصل ها کمتر از معمول باشه. روزهایی از این دست همیشه برام ملال آوره...

بهر حال روز کاری ام آغاز کردم. برای خودم زیاد دعا کردم تا سال کاری خوبی در انتظارم باشه...

حوصله نوشتن ندارم!

تسخیر روح

ای روح زیبا و تشنه ی فضای آرزوهایم، ای که احساساتم را که چون تخمه های گل زیر برف ها خفته بودند، بیدار ساختی و حواسم را چون نسیمی دلکش که نفس های چمنزار را به همراه می آورد، به خود گرفتی و چون برگ درختان به جنبش در آوردی.


اگر جامه زمینی به تن داری، بگذار تا ترا ببینم.

واگر درجهان بالایی، پلک هایم را فرو بند تا تو را در خواب بینم.


بگذار تو را در خویش کشم و اوایت را بشنوم

وپرده ای را که همه ی هستی ام را در برگرفتهاز هم بدر
و کالبدی که بُعد خدایی ام را فرو پوشانده، ویران ساز
اگر در آسمان ها جا داری
مرا بالهایی ده که سویت پرواز کرده و تورا در بلندی ها دیدار کنم.
و اگر از دوشیزگان جنی هستی
بر دیدگانم دستی کش و آن را جادویی بخش
تا با تو به جهان پر رمز و راز فرشتگان پرواز کرده و نهفته های آن را دیدار کنم.
دستان ناپیدایت را بر قلبم گذار
و اگر شایستگی دنبال کردنت را دارم
تسخیرم کن...


(جبران خلیل جبران)

مادر و فرزند

در کلبه ای دور افتاده، زنی رانده شده بر بستر بیماری افتاده بود و کودکش را که در قنداقی کهنه پیچیده بود، بر سینه ی آتشینش می فشرد. زن جوانی که سرنوشتش بینوایی و نگون بختی بود و آدمیان او را وانهاده بودند.


هیاهوی مردم که در خیابان ها فرو نشست، زن بینوا همدم کوچکش را که خدایانِ آن شب تاریک برایش فرستاده بودند تا بی کار و گرسنه گرفتار این جهان شود، در اغوشش گرفت و پس از آن که به چشمان درخشانش نگاهی افکند گریه ای تلخ سرداد. گویی می خواست او را با اشک های نیم گرمش غسل تعمید دهد.

با آوازی که سنگ ها نتوانستندش شنید، به نوزاد گفت:


"ای جگر گوشه  ی مادر!چرا از جهان ارواح به این دنیا امدی؟ برای آن که یار زندگی تلخ من باشی؟

آیا به ناتوانی ام دل سوزاندی؟

چرا فرشتگان  و آسمانی چنان فراخ را رها کردی

و به تنگنای این زندگی پر از درد و تیره روزی

پای نهادی؟

ای فرزند یگانه ام، افسوس که جز اشک و آه چیزی ندارم که پیشکشت سازم. آیا به جای شیر اشک توانی مکید؟

آیا آغوش زمختم را به جای جامه های نرم می پذیری؟

نوزاد جانوران علف می خورد و شب ها در کنار ایشان آسوده می خوابد و جوجه ی پرندگان دانه بر می چینند و شادمان میان شاخه ها می آساید.

اما تو ای فرزندم جز افسوس و ناتوانی من چه بهره ای داری؟"


در همین دم کودک خود را سخت به سینه ی مادر فشرد. گویی می خواست پیکر هر دوی ایشان یکی شودوچون دیدگانش را بسوی آسمان بلند کرد مادر فریاد برآورد:

"پروردگارا ! با ما مهر بورز..."


ابرها که از ماه کناره گرفتند

پرتوهای لطیف ماه از پنجره آن خانه گلی گذشته

و بر پیکره های خاموش مادر و فرزند فرو ریختند.


جبران خلیل جبران

دوریس تریتز (الکساندرا) Doris Treitz

خانم الکساندرا در تاریخ 19 می 1942 در   Heydekrug  آلمان_یکی از شهرهای غرب آلمان_ متولد شد. Alexandra Zigeunerjunge
در بیست سالگی ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد.الکساندرا خیلی زود در عرصه هنر-خوانندگی_ خودنمایی کرد و اوج گرفت. هر چند مرگ زود هنگام وی(سن بیست هفت سالگی) موجب شد نتواند فرصت کافی برای مشهور شدن در عرصه ی جهانی دست یابد.

خود من وقتی در نت دنبال زندگینامه اش جستجو کردم در هیچ سایت فارسی زبان نتوانستم اطلاعات جامعی از وی به دست بیاورم.(اصلا اطلاعاتی در سایت فارسی زبان نبود)،جز اطلاعات اندکی که از سایت های خارجی استخراج کرده ودر اختیار شما قرار  می دهم.

منتخبی از آهنگ های خانم الکساندرا شامل:
Zigeunerjunge (Tzigane)
Sehnsucht (Das Lied der Taiga)
Illusionen
Grau zieht der Nebel (Tombe la Neige)
Was ist das Ziel?
Die anderen waren schuld
Those were the days
Ja lubljú tebjá
Der Traum vom Fliegen
Im sechsten Stock
Accordéon (franz)
Mein Freund der Baum
Schwarze Balalaika
Auf dem Wege nach Odessa
Das Glück kam zu mir wie ein Traum
Am großen Strom
Kleine Anuschka
Wenn die letzten lila Astern blühn
Es war einmal ein Fischer
Duscha, Duscha
La taiga (franz)
Was sind wir Menschen doch für Leute
Schwarze Engel
صدای هر چند خش دار و اندکی بم خانم الکساندرا در وهله ی اول چندان گوش نواز به نظر نمی رسد اما وقتی بیشتر گوش می کنی نوعی صمیمت  و اقتدار زییایی در آن موج میزند که مرا به سمت خود کشاند. البته آنچه می نویسم نظر غیر کارشناسانه و کاملا سلیقه ای من هست. ترانه مورد علاقه من

zigeunerjunge هست.


خانم الکساندرا  در 31جولای 1969 زمانیکه برای یک سفر کاری همراه با مادر و فرزند خود با اتوموبیل شخصی عازم هامبورگ بود، با ماشینی بزرگ تصادف می کند و آنی میمیرد. گویا شواهد حاکی از آن بود که اتوموبیل مرسدس شخصی  ایشان دستکاری شده بود. اما هرگز اثبات نشد. مراسم تدفین او با حضور 3000 نفر برگزار شد.

بیوگرافی وی توسط یک نویسنده به نام Marc Boettcher به تحریر در آمد. او به علت جستجوی مرگ الکساندرا مخالفان زیادی پیدا کرد.


برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید به سایت های زیر مراجعه فرمایید:

http://en.wikipedia.org/wiki/Alexandra_%28singer%29

http://www.zigeunerjunge.com


مرد و زن

مرد و زنی کنار پنجره ای رو به بهار، نزدیک هم نشسته بودند

زن گفت:" تو را دوست دارم. تو همواره زیبا و پولدار و خوش پوش بوده ای."


مرد پاسخ داد:"من نیز تو را دوست دارم. تو اندیشه ای زیبا و دل انگیز و چون ترانه ی جاودانه ی رویاهایم بوده ای."


اما زن با ترشرویی از او روی برگرداند و گفت:

"آقای محترم...مرا تنها بگذار...همین حالا! من نه اندیشه هستم و نه چیزی که در رویاهای شما می گذرد. من یک زن هستم و دلم می خواست آرزو می کردی همسرت، و مادر فرزندان آینده ات باشم..."


بدینگونه آن دو از هم جدا شدند.


مرد به خود گفت:" بنگر که رویای دیگری غبار شد."

و زن گفت:" خوب شد...چه مردی بود که مراغبار و رویا می شمرد؟"



جبران خلیل جبران

تپش ترانه

دو روح وابسته به دیار ستارگان

به دیدار یکدیگر آمدند در آسمان

و دیده بهم دوختند

خاموش و بی زبان


مرد آواز نمی خواند

اما گلوی آفتاب سوخته اش

از ترانه می تپید


و زن ایستاده بود

و رقص شاد اندام هایش را

در خود نهفته داشت...


جبران خلیل جبران

دل

از شبنم عشق خاک آدم گِل شد

شوری برخاست فتنه ای حاصل شد

صد نشتر عشق بر رگ روح زدند

یک قطره از آن چکید و نامش دل شد


ابو سعید ابوالخیر

آلا پوگاچوا

 آلا پوگاچوا یکی از معدود خوانندگانی است که علاقه ی عجیبی به صدایش دارم. هر چند آهنگ زیادی از این خواننده ی بسیار خوش صدای روسی ندارم، اما همین چند آهنگ کفایت می کنه تا برای من صدایش جلوه زیباترین و آسمانی ترین صدا باشد. 


بیوگرافی  آلا پوگاچوا


Alla Pugacheva - V Peterburge groza


آلا پوگاچوا (به روسی: Алла Пугачёва) زادهٔ ۱۵ آوریل ۱۹۴۹ در مسکو خواننده و هنرپیشهٔ اهل روسیه است. پوگاچوا فعالیت هنری‌اش را از سال ۱۹۶۵ آغاز کرد که تابه‌امروز ادامه دارد.


او با صدای متزوسوپرانو و اجرای پر احساس و صادقانه‌اش، از لحاظ فروش آلبوم‌ها و محبوبیت عمومی در شوروی سابق به یک نماد تبدیل شد. پوگاچوا در سال ۱۹۹۱ لقب افتخاری «هنرمند خلق در اتحاد جماهیر شوروی» را دریافت کرد.

با توجه به شهرت زیاد پوگاچوا زندگی خصوصی او بیشتر مواقع مورد توجه مردم و موضوع بحث نشریه‌های کشورش بوده‌است. در این میان دو موضوع وزن بالای او و روابط عاشقانهٔ پنهانی‌اش بیش از بقیه مورد توجه مطبوعات بوده‌اند. اما این حرف و حدیث‌ها خدشه‌ای به محبوبیت پوگاچوا وارد نکرده‌اند و او بارها نشان داده که از بی‌پرده سخن گفتن دربارهٔ زندگی خصوصی‌اش ابایی ندارد.

با این‌که پوگاچوا بارها نشان‌های افتخار مختلف را از مقامات عالیرتبهٔ سیاسی کشورش دریافت کرده، صراحت لحن و شیوهٔ بیان‌اش در بعضی موارد همسو با انتظارات آن‌ها نبوده‌است. برای مثال در کنسرتی که در روز مرگ هوشی‌مین برگزار شد خطاب به حضار گفت: اخماتو باز کن! ممکنه هوشی‌مین مرده باشه، ولی من هنوز زنده‌ام! صحبت‌های اینچنینی طبق روال آن سال‌ها، زمینهٔ اعلام اتهام علیه فرد را مهیا می‌کردند با این حال مقامات روسی به جای عکس‌العمل نشان دادن به حرف‌های پوگاچوا سکوت کردند و تا به‌حال واکنشی به او نشان نداده‌اند. پوگاچوا در سال ۲۰۰۹ و در روز تولد ۶۰ سالگی‌اش نشان درجه سوم «شایستگی برای میهن» را از دمیتری مدودف دریافت کرد.

قمار زندگی

تام استاپارد، نویسنده شهیر تئاتر اهل چک معتقداست:

"زندگی قماریست با احتمال باخت بسیار بالا، اگر قرار به شرط بندی بود کسی شرط نمی بست."


.

.

.

 هرگز تصورنمی کردم روزی برسد که من، یک تنه بخواهم از پس  سونامی وحشتناک یک زندگی برآیم. روزی برسد که من بخواهم تنها از عهده تعداد زیادی مهمان برآیم.

.

.

.

دیشب کلی مهمان داشتیم. خونه می جوشید.خدا رو شکر همه چیز عالی بود_اینو از طرف خودم نمیگم_اعتقاد مهمانان عزیز بود.

خوشحالم که موجب خوشحالی بچه ها شدم.

...

هربارت فیلسوف آلمان هم معتقداست:

"برای پیروزی در زندگی دل به دریا می باید زد. اما آن که دل به دریا می زند می باید یقین داشته باشد که لااقل در این قمار چیزچندانی نمی بازد...


این یعنی چی؟

یعنی به نوعی تایید همون جمله ی آقای استاپارد. اما به نوعی  امیدوارتر و زاویه نگاه مثبت تر.

 همه ما می خواهیم به نوعی زندگی کنیم... بی  قمار  و یا حتی اگر قمارباز قهاری باشیم.

فقط دعا کنیم که چیز چندانی را نبازیم...

.

.

.

ببخشید اگر جملات  مطلبم ظاهرا به هم ارتباط نداشتند اما یقینا می خواستم مطالبی را عنوان کنم که نشد. این خود سانسوری موجب آشفتگی متن شد.

هر شب

هر شب به یادت چراغ دل برمی افرزوم

تنها چو شمعی به داغ دل، بی تو می سوزم

گویی تکه ای از وجودم ...

گویی تکه ای از وجودم را جایی گذاشته ام....

هربار که این احساس به من دست میده ناخودآگاه به حس مشترکم با "شل" می اندیشم، و یاد "قطعه گمشده"ی " شل سیلور استاین" می افتم....

اما من مثل "شل" به دنیا نگاه نمی کنم. جای خالی اون قطعه رو  همیشه و هر جای زندگیم حس می کنم....

.

.

. دیشب خیلی شب سختی داشتم... یه لحظه نتونستم با آرامشش چشم بر هم بزارم.  اوهام؟!!!! یه لحظه دست از سرم برنداشتند.

میگم :"اوهام"...بنا به گفته ی دیگران...اما اگر از من واقعی ام بپرسند، خواهد گفت:همه اتفاقات دیشب عین حقیقت بود!!!

من دیشب یکبار تا مرز مرگ پیش رفتمممممم....مرگ رو حس کردم...لمسش کردم. هنوز کرختی اون لحظات در وجودم هست...

از آمدن شب می ترسم به دو دلیل:

* بیانگر آغاز فردایی دوباره است....

* می ترسم از تمام این به اصطلاح دیگران"توهمات" می ترسم از مرگی که دیشب تجربه اش کردم...

راستی اونا، (دیشب فهمیدم تنها نیست....) از من چی می خوان؟

چرا درب اتاق خواب رو اونطور بهم می کوبیدند؟

.

.

.

امروز بی بهانه ساعتها خیابانها رو قدم زدم. گاه دقایق طولانی پشت ویترینی ایستادم که مغازه اش شش قفله بود....


باز برگشتم به حصار دلتنگی ام...

خدایا!!!

اگر فرزندان دلبندم نبودند شاید من الان اینجا نبودم...

.

.

.

خدایا کمکم کن.... خیلی تنهام...خیلی تنهام.

اگر می دانستم....

 اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، 

به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. 

همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این 

غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. 

مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری 
بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود 
و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... . همراه با عشق
 
گابریل گارسیا مارکز
ادامه مطلب ...

درباره ی "فریدا کالو"

همیشه از تماشای یک تابلوی نقاشی بی نظیر لذت بردم و نگاهم  را سخت مجذوب خودش کرده. اما هیچوقت این لذت تماشای یک تابلوی نقاشی از جنبه ی هنری آن نبوده چون واقعا نمی دونستم زوایای هنری و آیتم های امتیاز به تابلوی نقاشی چیه؟ راحت تر بگم ممکنه من از تماشای یه تابلو نقاشی لذت تام ببرم ولی اون تابلو کمترین ارزش هنری نداشته باشه.

چشم نواز بودن نقاشی ، ترکیب زیبای رنگ ها وپیام نهفته در آن برام کافیه. (علیرغم اینکه همواره آرزو داشتم نقاشی یاد بگیرم و حداقل یه تابلوی نقاشی از خودم داشته باشم).

....

یه روز کاملا بر حسب اتفاق نقاشی هایی در این دنیای مجازی نگاهم رو سخت مجذوب خودش کرد. این جذبه آن قدر بود که پیگیر بشم و بدونم خالق اثر کیه؟ و این بود که برای اولین بار رسیدم به نام"فریدا کالو"....

ووقتی به به بیوگرافی این خانم رسیدم تا روزهای طولانی سرگذشت تقریبا عجیبش  برای دقیقه ای از ذهنم دور نمی شد....

.

.

.

فریدا کالو (به اسپانیایی: Frida Kahlo) ‏ (۶ ژوئیه ۱۹۰۷ - ۱۳ ژوئیه ۱۹۵۴) نقاش مکزیکی بود.

فریدا کالو در شهرک کوچکی به‌نام کویوآکان، در حومهٔ شهر مکزیکو به‌دنیا آمد. پدرش یک نقاش و عکاس یهودی-آلمانی با اصلیت رومانیایی بود. فریدا در سن شش سالگی دچار بیماری فلج اطفال شد و همین موضوع باعث شد تا پای راست او همیشه لاغرتر از پای دیگرش باشد. با این وجود، شخصیت بی‌پروا و چابکش موجب شد که در طول زندگی بتواند بر ناتوانایی‌های جسمی خود چیره شود.

در سال ۱۹۲۵ کالو در تصادف مهیب اتوبوسی که بر آن سوار بود به شدت مجروح شد. اما ارادهٔ قوی او برای زیستن به او اجازه داد که از آسیب‌های جسمی‌اش جان سالم به‌در برد و در نهایت قادر به راه‌رفتن شود. با این وجود، درد پای فریدا هرگز به‌طور کامل او را ترک نکرد.
پس از این تصادف، فریدا توجهش را از حرفهٔ پزشکی به نقاشی معطوف کرد. نقاشی‌های فریدا بازتابی از تجارب و زندگی شخصی او هستند. وی در نقاشی‌هایش تاکید زیادی بر رنج و همچنین زندگی خشن زنان دارد. از ۱۴۳ نقاشی‌ای که او کشیده‌است پنجاه و چهارتایشان خودنگاره هستند. چهره‌نگاری‌های کالو از خودش آمیخته با مفاهیم و نمادهای شخصی‌اند. با سررشته‌ای که فریدا از علم پزشکی داشت، بعضی نقاشی‌هایش با دقت بسیار در کالبدشناسی بدن انسان کشیده شده‌اند. فرهنگ مکزیکی تأثیر زیادی بر کالو داشت و این موضوع به وضوح در نقاشی‌هایش نیز مشهود است.

نقاشی‌های کالو مورد توجه نقاش به‌نام مکزیکی دیه‌گو ریورا، که بعداً در سال ۱۹۲۹ با او ازدواج کرد، قرار گرفت. در زمان ازدواج دیه‌گو ۴۲ ساله بود و فریدا ۲۲ سال داشت.ازداوج کالو و ریورا بی‌ثبات بود و پس از ۱۰ سال به یک جدایی طولانی و سپس طلاق انجامید. اما کالو و ریورا در سال ۱۹۴۰ دوباره ازدواج کردند.
در آن زمان انقلاب مکزیک که به رنسانس می‌مانست رخ داده بود. این رنسانس را ادبیات و هنر جدیدی همراهی می‌کرد که بیشتر فلسفی بود تا سیاسی. پس از انقلاب حزبی کمونیستی تشکیل شد. احساسات ملی‌گرایانه، ضدامپریالیسمی و تمایل به بازگشت به فرهنگ آزتک نیز درمیان روشنفکران همفکر فریدا شدید بود.

کالو یکی از طرفداران فعال کمونیسم بود. او رابطهٔ عشقی کوتاهی نیز با لئون تروتسکی که نهایتاً در ۱۹۴۰ در شهر مکزیکو توسط نمایندگان استالین ترور شد، برقرار کرد. مدتی بعد از مرگ تروتسکی، فریدا موضعش را تغییر داد و حمایت خود را از شوروی زیر رهبری استالین اعلام کرد. او از طرفداران مائو بود و از چین به عنوان «امید جدید سوسیالیسم» نام می‌برد. خانه کالو با نقاشی‌ها و طرح‌های بسیاری با مضامین سوسیالیستی، از جمله تصاویری از مارکس، انگلس، استالین و مائو تزیین گشته‌بود.
کالو هرگز خود را سورئالیست نمی‌خواند، هرچند که کارهایش گاهی به عنوان هنر سورئالیستی در نظر گرفته می‌شوند و او نمایشگاه‌های متعددی به همراه سورئالیست‌های اروپایی برپا کرده‌بود. شیفتگی و کشش او به مسائل زنانه و روش صریح و صادقانه‌ای که به وسیلهٔ آن، این شیفتگی را در نقاشی‌هایش نشان می‌داد، باعث شده‌است بعضی صاحب‌نظران او را به عنوان یکی از فمینیست‌های قرن بیستم برشمردند.


فریدا کالو عشاق بسیاری داشت و در زندگی جنسی خود حتی مرز جنسیت را زیر پا گذاشت. فریدا غیر از شوهرش، دیه‌گو ریورا نقاش و کمونیست معروف، با افراد مشهور دیگری نیز رابطه داشت. از آن‌ها می‌توان به لئون تروتسکی، کمونیست شهیر روسی، و پائولت گدار، بازیگر معروف و همسر چارلی چاپلین اشاره کرد.
کالو در ۱۳ ژوئیه، ۱۹۵۴ به خاطر انسداد جریان خون درگذشت. خاکستر او هم‌اکنون درون کوزه‌ای در خانهٔ قدیمی اوست که حالا تبدیل به «موزهٔ فریدا کالو» شده‌است.
«     امیدوارم که عزیمت دلپذیر باشد و امیدوارم که هرگز برنگردم.» (آخرین کلماتی که قبل از مرگ در دفترچهٔ خاطرات‌ش نوشت.


برای دیدن برخی از آثار فریدا و توضیحات مرتبط با آن لطفا "در این راستا" را لینک کنید.

ادامه مطلب ...

آغاز روز چهارم سال 91

به همین راحتی...4 روز گذشت...روزهای دیگر هم سریع تر از این خواهد گذشت؟در سالی که گذشت، وقتی صفحه صفحه روزهایش را ورق می زنم، می بینم که هیچی نداشتم و نتوانسته ام کاری انجام دهم که در خور و با ارزش باشد...

روزهایم را در انتظار تب آلود احساسی بی سرانجام و یک جانبه گذراندم. و دیگر هیچ....

.

.

.

امروز دلم خیلی گرفت...سر مزار بابا رفتم...خدایا!؟ خواستم شاید آرام بگیرم...نتوانستم...نتوانستم...هرگز نتوانستن با قبرستان با مرگ با نبودن کنار بیایی. راستی من چگونه خواهم مرد؟ چگونه خواهم توانست در آن قبرستان در سینه کش خاک سر بیارامم؟

....

من یقین دارم آن جا هم نخواهم آرامید...

 خیلی دلم میخواست می تونستم جایی بروم که تنهای تنهای باشم. حد اقل چند روز خودم با خودم  به دور از همه هیاهو و دغدغه های روزمرگی های زندگی باشم.

راستی؟

چرا این روزها نمی توانند خستگی از تنم بیرون کنند؟

می ترسم خسته تر از روزهای قبل به محیط کارم برگردم ...