شادمانم
. زن ژاپنی (نقابها)
چشم به راه خواهم ماند –
تا اشکهایم چون قطرههای رسیده
از درختها بیاویزند
چشم به راه تو میمانم
زیر ماه سفید
غازها میکوچند
بر شولای شب مانده
زنان ریزنقش پیر و فرتوت به کوهها
میروند تا بمیرند-----
من هم خواهم رفت
و باز خواهم گشت
کاجی صد ساله بر سر راهت
شبح زنی که دوستش میداشتهای.
تنها بودم و سرگردان چون ابری...
تنها بودم و سرگردان چون ابری
شناور بر فراز تپهها و درهها
ناگهان جماعتی را دیدم
لشکری از نرگسهای طلایی
رقصان و لرزان از نسیم
پیوسته چون ستارگان درخشان
که در راه شیری چشمک میزنند
آنها هم بر خط بیپایانی در حاشیهی خلیج،
صف کشیده بودند:
دههزارتاشان را در یک نگاه دیدم
که در رقصی پرشور سرمیجنباندند
موجهای کنارشان هم میرقصیدند؛ اما آنها
در شادمانی دست موجها را از پشت بسته بودند
شاعر چگونه سرخوش نباشد
در چنان گروه شادمانی:
من خیره ماندم و اندیشیدم
به ثروتی که این منظره نصیبم کرده بود:
بارها وقتی که بیحال و افسرده
بر تختم میخوابم
آنها به جلوه میآیند در چشم دلام
-که شادکامی وقت تنهاییست-
آنگاه قلبم از لذت پر میشود
و میرقصد با نرگسها
I Wandered Lonely As a Cloud
I wandered lonely as a cloud
That floats on high o'er vales and hills,
When all at once I saw a crowd,
A host, of golden daffodils;
Beside the lake, beneath the trees,
Fluttering and dancing in the breeze.
Continuous as the stars that shine
And twinkle on the milky way,
They stretched in never-ending line
Along the margin of a bay:
Ten thousand saw I at a glance,
Tossing their heads in sprightly dance.
The waves beside them danced; but they
Out-did the sparkling waves in glee:
A poet could not but be gay,
In such a jocund company:
I gazed - and gazed - but little thought
What wealth the show to me had brought:
For oft, when on my couch I lie
In vacant or in pensive mood,
They flash upon that inward eye
Which is the bliss of solitude;
And then my heart with pleasure fills,
And dances with the daffodils.
***
نمیخواهم برای زیستن
جزایر، قصرها و برجها را.
چه لذتی فراتر از
زیستن در ضمایر!
اکنون دگر برکن لباست را
نشانیها و تصاویر را.
من،
تورا اینگونه نمیخواهم
هماره در هیبت دیگری،
دخترِ همیشه از چیزی.
تو را ناب میخواهم، آزاد
تو؛ بی هیچ کاستی.
میدانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان،
تنها تو، تو خواهی بود.
و آنگاه که بپرسی مرا،
اوکه تو را میخواند کیست؟
او که تو را از آن خویش میخواهد.
مدفون خواهم ساخت نامها را،
عناوین را، تاریخ را.
همه چیز را درهم خواهم شکست
تمامی آنچه را که پیش از زادن بر من آوار کردهاند.
و به گاه ورود به گمنامی و عریانی ابدی سنگ و جهان
تو را خواهم گفت:
”من تو را میخواهم، این منم.“
--------------------------------------------
لنینگراد
به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشک،
چون رگ و غدههای متورم کودکی.
بازگشتهای این جا، پس به یکباره سرکش
روغن چراغهای رودخانهی لنینگراد را.
دریاب بیدرنگ روز کوتاه دسامبر را
که قطران شوم با زرده میآمیزد.
پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم
مهلت ده، شماره تلفنهای مرا داری.
پترزبورگ! آدرس مکانی را
که بتوانم سراغ از صدای مردگان گیرم، دارم.
من بر پلکان سیاه میزیم، در این معبد
ناقوسی انگار از بن کنده به من میکوبد.
سراسر شب، حلقههای زنجیر در مدام میلرزند
بس که چشم به راه میهمانان عزیزیام.
چون بره ای برای قربانی آوردهاند.
برای نجات این قرن از اسارت،
برای شروع جهانی نو
باید چون فلوتی به هم بچسبانیم
زانویی روزهای پر گره را.
موج را در گهوارهی اندوه بشری
میجنباند این قرن
و افعی در میان علفها
به آهنگ توازن عالی این قرن نفس میکشد،
گرچه شکوفهها باز خواهند شکفت
و جوانههای سبز باز جوانه خواهند زد
ولی مهرههای پشتت شکسته است
ای قرن زیبای بینوایم!
و با تبسمی بی معنی
به پس پشت به رد پنجههایت مینگری، بیرحم و ضعیف
چون هیولایی، که روزگارانی قوی بوده است
خون ـ این معمار فواره میزند
از گلوی هر چه زمینی،
چون ماهی داغی به ساحل
شتک میزند غضروف گرم دریا.
و از آشیان بلند پرنده
از تودهی لاجوردین نمناک
بیاعتنایی میریزد، میریزد
بر زخم مرگبارت.
1922
گرگ و میش آزادی
بستاییم برادران، گرگ و میش آزادی را ـ
این سال عظیم تاریکی را.
در آبهای سوزان نیمه شب
جنگل مخوفی از تله و دام رها شده است.
ای خورشید، این داور، این خلق
تو بر این سالهای تار چیره خواهی شد!
بستاییم اینبار گران را
که رهبر خلق با چشمی گریان به دوش گرفته است.
بستاییم قدرت این بار سیاه را
فشار تحمل ناکردنیاش را
ما پرستوها را
به سپاهیان جنگی پیوستیم ـ
که خورشید را نمیتوان دید اکنون ـ ور نه طبیعت
همه در زمزمه و جنبش و زندگی است.
در میان تارهای این تاریکی غلیظ
خورشید را نمیتوان دید و زمین معلق است.
در خواب
به درختی برخورد
زیر آن خانه اش را ساخت
از درخت عصایی تراشید
عصا سرنیزه اش شد
سرنیزه تفنگش شد
تفنگ توپخانه اش شد
توپخانه بمبش شد
بمب بر خانه اش فرو افتاد و
درخت را از ریشه درآورد
و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد
اما بیدار نشد...
هفت بچه!
بالاخره شما چند تا بچه دارین؟
- هفت تا!
دو تا از زن اولم
دو تا از زن دومم
دو تا از زن سومم
و یک بچه ی خیلی خیلی کوچک هم از خودم دارم!
دزد خواب
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشتهاست.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوبارهئى خُرد از میان سنگهاى سائیده و عبوسش به نرمى رواناست نگاهىبیافکنم.
باید
در سایه خواب آلوده بَکولهزار جستوجوکنم، آنجا که کبوتران در لانههاشان
قوقو مىکنند و آواز خلخالهاى پریان در آرامش شبهاى ستارهئى
بهگوشمىرسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمهگر جنگل خیزران که شبتابان
روشنى خویش را بهعبث در آن تباهمىکنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده
که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مىتواند به من بگوید که دزد خواب کجا
زندگى مىکند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگمبیفتد درس خوبى به او خواهمداد.
به آشیانش شبیخون خواهمزد که ببینم خوابهاى دزدى را کجا انبارمىکند.
همه را غارت کرده به خانه مىآورم.
دو بالَش را سخت مىبندم و کنار رودخانه رهاشمىکنم که با یکى نى در میان جگنها و نیلوفرهاى آبى، بهبازى، ماهىگیرىکند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادرانشان بنشینند، آنگاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمىکنند:
«حالا خواب که را مىدزدى؟»
دور از سرشت خویش،
مثال سنگی تنها
در انزوای خود میمانیم.
درختی که در ما بود، حالا
سایه ای آهنین است.
رطوبت درون، دیگر
به ندرت میتواند دیدگان ما را تازه بدارد.
ریشه های درون، حالا
بند کفشی است که لخ و لخ به دنبالمان کشیده میشود.
پرندهی میان، اکنون
در قفس خودش مرده است.
کهکشان به هیئت سقفی گچین در آمده است.
از حیوانی که در ما زیست میکند،
تنها طویله اش را میبینی:
آخوری با علفهای پلاسیده.
آذرخش جان مان،
چونان کودکان دهل میکوبد.
برف، چونان کاغذهایی پاره.
باران، شن ریزهای در ساعتی شنی.
کوه درون تپه ای از شن است -
شنی روان که خودروها را میبلعد.
چشم بصیرت تکمه ای است
که پوست را میبندد.
لبها
اینک کیسه بند سرخ زباله است .
زیبائی ما
خمیازه هایی بیش نیست
که به سختی زبان سیاهمان را تازه میکند.
یار
و اما یار،
یار
با صورتی چون ماه،
در کافه ها و محافل عیاش
و آبریزگاه ِ بنادر عمومی
رقص نور میکند.
چشم براهیی مرگ منتظر،
در وقفه ای که باز میشود،
خود را نشان میدهد -
در لحظه ای
به ناگهانی یک سانحه.
سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها که من نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد
و شمع ها سوسو مى زدند.
و ورق مى زدم کتابى درباره ى عشق
باریکه دود روى نوا، گل سرخ ها و دریاى مه آلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىدیدم.
در این لحظه ى روشن
افسوس روزهاى جوانى ا م را مى خورم.
خواب هاى وجدآور زمینى، انگار پشه هایى که
با درخشش کهربایى بر پارچه ى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیب هاى زندگى سنگى
در لحظه ها ى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مى دیدم.
اینک در بیدارى، تو سبک بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
که آینه ها
آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند.
6 جولاى 1921