-
چهار شعر از پیر پائولو پازولینی
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 21:04
شادمانم در زمختی شب یکشنبه از تماشای مردم که در هوای آزاد قهقهه میزنند شادمانم قلبم نیز از هوا ساخته شده است چشمانم خوشی مردم را بازمیتابانند و در موهایم شب یکشنبه میدرخشد مرد جوان، من از خست ام شادمانم شب یکشنبه، با مردم خوشحالم زنده ام، با هوا خوشحالم. من به شیطان شب یکشنبه عادت کرده ام. ***** روزهای دزدیده شده ما...
-
شعر از بیروته مار شاعر لیتوانی
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:40
. زن ژاپنی (نقابها) چشم به راه خواهم ماند – تا اشکهایم چون قطرههای رسیده از درختها بیاویزند چشم به راه تو میمانم زیر ماه سفید غازها میکوچند بر شولای شب مانده زنان ریزنقش پیر و فرتوت به کوهها میروند تا بمیرند----- من هم خواهم رفت و باز خواهم گشت کاجی صد ساله بر سر راهت شبح زنی که دوستش میداشتهای. 2-زمان حالا...
-
اشعاری از وردزورث
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:36
تنها بودم و سرگردان چون ابری... تنها بودم و سرگردان چون ابری شناور بر فراز تپهها و درهها ناگهان جماعتی را دیدم لشکری از نرگسهای طلایی رقصان و لرزان از نسیم پیوسته چون ستارگان درخشان که در راه شیری چشمک میزنند آنها هم بر خط بیپایانی در حاشیهی خلیج، صف کشیده بودند: دههزارتاشان را در یک نگاه دیدم که در رقصی پرشور...
-
اشعاری از: پدرو سالیناس
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:31
نمیخواهم برای زیستن جزایر، قصرها و برجها را. چه لذتی فراتر از زیستن در ضمایر! اکنون دگر برکن لباست را نشانیها و تصاویر را. من، تورا اینگونه نمیخواهم هماره در هیبت دیگری، دخترِ همیشه از چیزی. تو را ناب میخواهم، آزاد تو؛ بی هیچ کاستی. میدانم آنگاه که بخوانم تو را میان همه جهانانیان، تنها تو، تو خواهی بود. و آنگاه که...
-
شعری از:گابریلا میسترال
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:28
چنین گفت خورشید بر شاخههای درخت غار دو کبوتر تاریک دید م یکی خورشید بود وآن دیگری ماه همسایههای کوچک با آنان چنین گفتم گور من کجا خواهد بود در دنباله دامن من چنین گفت خورشید در گلوگاه من چنین گفت ماه ومن که زمین را بر گرده خویش داشتم و پیش میرفتم دو عقاب دیدم همه از برف که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود عقابان...
-
گزیده شعری از آلتمن، شاعر آلمانی
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:25
بزرگ و خاموش تا سرحّد ِ زانو، ستونهای پُل، از زمین بالا آمدهاند. جدا شده با بوتهها و درختان جوان. زمان از آنها سلب شده. صداهایی بلند، از دور دست ، خلاء خانه را ا نباشته میکند. آوریل، دستمالهای سبز را بر روی چوب می آ ویزد. 12 کبوتر، آنگاه که به آنان نزدیک میشوم، با بالهایی سنگین از لابهلا ی شاخهها بالا...
-
وقتی که دوست داشتنت زیباست
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:17
آن لحظههای روشن وقتی که دوست داشتنت زیباست مثل خیال آبی نیلوفر در باغ باژگونه تالاب؛ و مثل جشن سرخ شقایقها در بامداد روشن وقتی که میخوانند مرغان آبزی آواز رودها را؛ آنگاه میبینم، بیدار ـ خواب شادی دیدار؛ گیسوی باد را که پریشان است و مرگ عاشقانه ماهیها را در چشمههای کوچک بارانی... هر روز عصرها وقت طلوع ساعت...
-
دو شعر از دی اِچ لارنس
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:16
دروغهایی درباره عشق ما دروغگو هستیم چرا که حقیقتِ دیروز به دروغ فردا بدل میشود حال آنکه نگاشتهها ثابتاند و ما با نگاشتهای از حقیقت زندگی میکنیم. عشقی که به دوستم دارم این سال با عشق سال پیش فرق میکند اگر چنین نباشد، دروغی بیش نخواهد بود. ولی تکرار میکنیم عشق! عشق! عشق! گویی سکهای بوده با بهای ثابت نه چونان...
-
شعری از ایلهان برک، شاعر بزرگ ترک
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:15
زنان آنجا میایستند و لب موجشکن دردِدل میکنند صداهاشان پرندهها را به پرواز وامیدارد، برگها را میریزد زنانی از روزگاران ناشناخته. زمانی هست که جهان به سکون میرسد. روزهایی که گلها را در دفترچهای میفشردیم با هم، تا خشک شوند: زنان چنین چیزیاند. که میداند کجا و کی، به ناگاه درمییابیم که همگان صدایی را...
-
سه روایت از شاعر بزرگ روس اُسیپ ماندلشتام
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:14
لنینگراد به شهر خویش بازگشتم، آشنا برایم چون اشک، چون رگ و غدههای متورم کودکی. بازگشتهای این جا، پس به یکباره سرکش روغن چراغهای رودخانهی لنینگراد را. دریاب بیدرنگ روز کوتاه دسامبر را که قطران شوم با زرده میآمیزد. پترزبورگ! هنوز پذیرای مرگ نیستم مهلت ده، شماره تلفنهای مرا داری. پترزبورگ! آدرس مکانی را که بتوانم...
-
دو شعر از ارنست یاندل
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:13
در خواب به درختی برخورد زیر آن خانه اش را ساخت از درخت عصایی تراشید عصا سرنیزه اش شد سرنیزه تفنگش شد تفنگ توپخانه اش شد توپخانه بمبش شد بمب بر خانه اش فرو افتاد و درخت را از ریشه درآورد و او کنارش ایستاد و بهت زده نگاه کرد اما بیدار نشد... هفت بچه! بالاخره شما چند تا بچه دارین؟ - هفت تا! دو تا از زن اولم دو تا از زن...
-
شعری از تاگور
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:13
دزد خواب که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم. مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد. نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند. شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود. دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود. در این میان دزد خواب آمد و...
-
شعری از:چارلز بوکفسکی
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:12
«من مرده ام اما میدونم مرده ها اینجوری نیستن» مرده ها میتونن بخوابن اونا نمیتونن بلند شن و از جا بپرن اونا زن ندارن. چره سفیدش مثل یه گُل از تو یه پنجره بسته بالا میاد و منو نگاه میکنه. پرده یه سیگار میکشه و یه شب پره میمیره تو تصادف بزرگراه همونطوری که من سایه دستهام رو وارسی میکنم. یه جغد، واسه من زنگ میزنه...
-
شعری از کارل ونبرگ
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 20:11
دور از سرشت خویش، مثال سنگی تنها در انزوای خود میمانیم. درختی که در ما بود، حالا سایه ای آهنین است. رطوبت درون، دیگر به ندرت میتواند دیدگان ما را تازه بدارد. ریشه های درون، حالا بند کفشی است که لخ و لخ به دنبالمان کشیده میشود. پرندهی میان، اکنون در قفس خودش مرده است. کهکشان به هیئت سقفی گچین در آمده است. از حیوانی...
-
گزیده اشعار از
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:24
سالهاى سال به تو اندیشیدم سالیان دراز تا به روز دیدارمان آن سالها که من نشستم تنها و شب بر پنجره فرود مى آمد و شمع ها سوسو مى زدند. و ورق مى زدم کتابى درباره ى عشق باریکه دود روى نوا، گل سرخ ها و دریاى مه آلود و نقش تو را بر شعر ناب و پرشور مىدیدم. در این لحظه ى روشن افسوس روزهاى جوانى ا م را مى خورم....
-
گزیدهای از اشعار «کارل ون بری»
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:22
دعا و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی ترجمان نشود من نمیخواهم با مرگ از رازی بگویم که او ندارد مرا به آنسوی نور ببر بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند و رعشه بر اندامم آورد در شعلهی ِ زبان ِ غریبش... دعا و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی ترجمان...
-
گزیدهای از شعرهای آنتوان دوسنت اگزوپری(2)
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:20
دنیای من سعی کردم او را به دنیای خودم بکشانم اما هر چه که به او نشان دادم تیره بود و خاکستری ... دنیای من سعی کردم او را به دنیای خودم بکشانم اما هر چه که به او نشان دادم تیره بود و خاکستری ... ************** آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟ « آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟» او روزنامه اش را خواند، غذا را سفارش داد آن را با...
-
گزیدهای از شعرهای آنتوان دوسنت اگزوپری
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:18
چند دقیقه دیگر چند دقیقه دیگر وقت داری تا به من نگاه کنی به من، به چشمانم، و به قلبی که برای تو می تپد این شب و این باران و تو چند دقیقه دیگر وقت داری تا به من نگاه کنی پیش از آن که کاملا ً تمام شوم ... ای سپیده دم ای سپیده دم ای خورشید یاری کن تا امروز را بسازم ... امروز، فقط امروز برای ساختن دنیا کافی است ... مسافر...
-
"درختی بی جنبش است" از:اکتاویو پاز
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:10
There is a motionless tree there is another that moves forward a river of trees pounds at my chest The green swell of good fortune You are dressed in red you are the seal of the burning year carnal firebrand star of fruit I eat the sun in you The hour rests Above an abyss of clarities The height is clouded by birds...
-
"میان ماندن و رفتن "از:اکتاویو پاز
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:08
Between Going and Staying Between going and staying the day wavers, in love with its own transparency. The circular afternoon is now a bay where the world in stillness rocks. All is visible and all elusive, all is near and can't be touched. Paper, book, pencil, glass, rest in the shade of their names. Time throbbing...
-
"جنبش"از: اکتاویو پاز
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 11:07
Motion If you are the amber mare I am the road of blood If you are the first snow I am he who lights the hearth of dawn If you are the tower of night I am the spike burning in your mind If you are the morning tide I am the first bird's cry If you are the basket of oranges I am the knife of the sun If you are the stone...
-
باغچۀ من از:"اسپِرانزا مارتینِس"
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 10:59
باغچۀ من در باغچهام گلهای رنگبهرنگ با عطرهای دلپذیر که حس خوشبختی به من میدهند رُز زیرک میخک مجلل بنفشه فروتن و یاسمن لطیف گلهای زیبا و هزار پروانه جشن گرفتهاند امروز باغچۀ زیبای من اسپِرانزا مارتینِس
-
ترانه بهار از فِدِریکو گارسیا لورکا
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 10:57
بهار در شعر اسپانیا آواز بهاری سرخوش از مدرسه بیرون میزنند بچهها گرم پراکندن آوازهای لطیف در هوای وِلرم فروردین چه شاد است فضای ساکت کوچه سکوتی تکهتکه شده از خندۀ اسکناسهای نو در مسیر عصر از بین گلهای باغ عبور میکنم و در راه میگذارم اشک غمناکم را روی تنها تپۀ روستا، گورستان مثل زمینی کشتشده با بذرهای جمجمه...
-
ترانۀ باران بهاری از"لنگستن هیوز"
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 10:56
بگذار باران ببوسدت بگذار چکچک به سرت بزند با قطرههای نقرهای بگذار برایت لالایی بخواند باران استخری راکد میسازد در پیادهرو استخری جاری در جوی باران شب، روی سقفمان ترانهای کوچک و خوابآور مینوازد من باران را دوست دارم لنگستن هیوز
-
امروزمن
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 22:20
سلام به من من یه زنم. زنی سرشار از احساسات پاک و زیبا، که بسان زنانِ بسیار دیگر، فرو خفته در عمیق ترین حفره ی وجود...نه بهانه ای برای جوشش این احساسات و نه دستی برای برانگیختن آن.... . . . . . دهه ی 90 هم گذشت. چه آرام و بیصدا رفت؟ گویی در این دهه نبود که چشمم با تمام بدیهای دنیا گشوده شد. چه بیصدا و آرام شروع شد، چه...